چراغها را خاموش کنید
می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم
غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی
نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛
من ندارم تاب درد اشتیاق عالمی مشتاق وصل و من فراق
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنم ابر جدا یار جدا
من که یکبار به وصلت نرسیدم همه عمر
چون توانم که شوم از تو به یکبار جدا
آه ای دل غمگین که به
این روز فکندت ؟ فریاد که از یاد برفت
آن همه پندت ای مرغک سرگشته
کدامین هوس آموز بی بال و پرت دید و
چنین بست به بندت آه ای دل دیوانه هزار
بار نگفتم با سنگدلان یار مشو
میشکنندت
تا تو بودی در شبم من ماه تابان داشتم
رو به روی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال گر چه هیچ نزری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد غریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من
من به ای یک جمله سخت ایمان داشتم
لحظه تشییع من از دور بویت می رسید
چه کسی ترا بخاطر خودت دوست دارد...؟
به دنبال کسی باش که تو را به خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه بهخاطرجذابیتهای ظاهریت
who calls you back when you hang up on him
کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می کنی
who will stay awake just to watch you sleep
کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره کند
بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان
نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود آسان
به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو بینیم
سراب است و میان آن رهی دشوار و بی پایان
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنیبازهم همان حکایت همیشگی !پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی ...
ناگهان چقدر زود
دیر می شود!
دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم
بازیچه تحجر و تزویر می شویمسکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
که بغض آشنای ابر گریه می خواهد
بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارددر سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
در دو روز عمر کوته سخت جانی کرده ام
با همه نا مهربانان مهربانی کرده ام
همدلی هم آشیانی هم زبانی کرده ام.....
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست.....
من نه هرگز شکوه ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دو نگی های یاران کرده ام......
گر چه شکوه بر لبانم
میفشارد استخوانم..........
یار من مهربان ترین یار است
نه ستمکار نه دل آزار است
خلق و خویش خوش و درونش خوش
واقعا گفته و بیا نش خوش
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد
کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت
و فکر می کرد که او هم دوستش دارد.....
ادامه مطلب ...
دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟
پسر گفت : نه ، نیستی
ادامه مطلب ...