تو رو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره ؟عصای رفتنم سسته؟
کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته؟
خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه
من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده
از این احساس یأسی که تو رو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه خوابو
چرا گریه م نمیگیره مگه قلب من از سنگه؟
خدایا من کجا میرم؟کجای جاده دلتنگه؟
میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره
سر راه بهشت من درخت سیب میکاره
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 ساعت 16:06
سلام سیامک جان وبت بی نظیره....من عاشق وبلاگ های احساسی و عاشقانه ام...به منم یه سر بزن...بای...
ممنون
متشکر از نظری که دادی
سلام مرسی دوست عزیز
شماهم لینک شدید وباز هم سر بزنید
ممنون
حتما
شماهم سر بزنید