کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

دیو شب



لای لای، ای پسر کوچک من

دیده بربند، که شب آمده است

دیده بربند، که این دیو سیاه

خون به کف خنده به لب آمده است

 

سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدم هایش را

کمر نارون پیر شکست

تا که بگذاشت بر آن پایش را

 

 آه، بگذار که بر پنجره ها

پرده ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

می کشد دم به دم از پنجره سر

 

از شرار نفسش بود که سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

وای، آرام که این زنگی مست

پشت در داده به آوای تو گوش

 

 یادم آید که چو طفلی شیطان

مادر خسته خود را آزرد

دیو شب از دل تاریکی ها

بی خبر آمد و طفلک را برد

 

 شیشه پنجره ها می لرزید

تا که او نعره زنان می آمد

بانگ سر داده که کو آن کودک

گوش کن، پنجه به در می ساید

 

 نه برو، دور شو ای بد سیرت

دور شو از رخ تو بیزارم

کی توانی بربائیش از من

تا که من در بر او بیدارم

 

 ناگهان خاموشی خانه شکست

دیو شب بانگ برآورد که آه

بس کن ای زن که نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست، گناه

 

 دیوم اما تو ز من دیوتری

مادر و دامن ننگ آلوده

آه، بردار سرش از دامن

طفلک پاک کجا آسوده

 

 بانگ می میرد و در آتش درد

می گدازد دل چون آهن من

می کنم ناله که کامی، کامی

وای بردار سر از دامن من

 

انتقام



 باز کن از سر گیسویم بند

پند بس کن، که نمی گیرم پند

در امید عبثی دل بستن

تو بگو تا به کی آخر، تا چند

 

 از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده لب هایم را

تا به کی در عطشی دردآلود

به سر آرم همه شب هایم را

 

خوب دانم که مرا برده ز یاد

من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای، ای که ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از یادش

 

شاید از روزنه چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم

او زمن تازه تری یافته است

 

شاید از کام زنی نوشیده است

گرمی و عطر نفس های مرا

دل به او داده و برده است ز یاد

عشق عصیانی و زیبای مرا

 

 گر تو دانی و جز اینست، بگو

پس چه شد نامه، چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد

زآنکه شیرین شده از من کامش

 

منشین غافل و سنگین و خموش

زنی امشب ز تو می جوید کام

در تمنای تن و آغوشی است

تا نهد پای هوس بر سر نام

 

عشق توفانی بگذشته او

در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی است که با دست نیاز

دامن عشق ترا می گیرد

 

 دست پیش آر و در آغوشش گیر

این لبش، این لب گرمش ای مرد

این سر و سینه سوزنده او

این تنش، این تن نرمش، ای مرد

 

گریز و درد



 رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

 رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

 رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

 رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

 ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

 روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

افسانه تلخ



 نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

 

به چشمی خیره شد شاید بیاید

نهانگاه امید و آرزو را

دریغا، آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افکند او را

 

به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند

 

شبی در دامنی افتاد و نالید

مرو! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم

 

 چرا امید بر عشقی عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

 

چرا؟ ... او شبنم پاکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش برآمد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

 

به جامی باده شورافکنی بود

که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

به قلب جام از شادی می افروخت

 

شبی ناگه سرآمد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره های جامش آویخت؟

 

کنون، این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی، نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی


فروغ فرخ زاد

وداع



 

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می لرزد، می رقصد اشک

آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم، خنده بلب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

فروغ فرخ زاد

پائیز


 

 از چهره طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

 

پائیز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟

 

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

 

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

 

پائیز، ای سرود خیال انگیز

پائیز، ای ترانه محنت بار

پائیز، ای تبسم افسرده

بر چهره طبیعت افسونکار

یادی از گذشته


شهریست در کناره آن شط پر خروش


با نخل های در هم و شب های پر ز نور

شهریست در کناره آن شط و قلب من

آنجا اسیر پنجه یک مرد پرغرور

 

شهریست در کناره آن شط که سال هاست

آغوش خود به روی من و او گشوده است

بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

 

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام

با جادوی محبت خود قلب سنگ او

آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق

در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او

 

ما رفته ایم در دل شب های ماهتاب

با قایقی به سینه امواج بی کران

بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب

بر بزم ما نگاه سپید ستارگان

 

 بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر

بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را

در کام موج دامنم افتاده است و او

بیرون کشیده دامن در آب رفته را

 

 اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت

ای شهر پر خروش، ترا یاد می کنم

دل بسته ام به او و تو او را عزیزدار

من باخیال او دل خود شاد می کنم


فروغ فرخ زاد

ناآشنا


 
باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
 
 باز هم از چشمه لب های من
تشنه ئی سیراب شد، سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد، در خواب شد
 
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
 
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او بفکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
 
 من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
 
 او بمن می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن، که من دیوانه ام
من باو می گویم ای ناآشنا
بگذر از من، من ترا بیگانه ام
 
 آه از این دل، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا، کس بآوازش نخواند

بوسه


در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خندید
 
 شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت:
باید از عشق حاصلی برداشت
 
سایه ئی روی سایه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزید

بوسه ئی شعله زد میان دو لب


فروغ فرخ زاد

اسیر

ترا می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
 
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
 
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
 
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
 
ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد برویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید بسویم
 
اگر ای آسمان خواهم که یکروز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
 
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را


فروغ فرخ زاد

هر جایی


از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی

دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم 

 

فروغ فرخ زاد

رویا

 

 

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
 
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
 
ناله کردم که ای وای، این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا می شناسی
 
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من، که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
 
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
 
 من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
 
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید
 
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که درپایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
 
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
 
وای بر من، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم 

 

فروغ فرخ زاد

خاطرات

 

 

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت

باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید

باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود

یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق

یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت 

 

فروغ فرخ زاد

گفتی !!


گفتی :عاشقا نه هایت عشق نیست

 

                               گفتم: سبزه زلرش باطل نیست

 

گفتی :شعر هایت همه رنج و عذاب

 

                           گفتم :عاشقم بر فرض محال

 

گفتی :عشق چیست تو می دانی؟

 

                        گفتم :عشق هست معنای نادانی

 

گفتی :عشق فقط غم نیست

 

                       گفتم :غمش تموم زندگی ایست

 

گفتی:چرا عشق همزبانش دوری ایست

 

                      گفتم:شیرینی اش درد دو ری ایست

 

گفتی:چرا ماندن همیشه سخت است؟

 

                      گفتم:کودک عشقت کم سال است

 

گفتی:مرا این شوریده حالی چه حاصل ؟

 

                    گفتم : زمانی می رسد دانی بی حا صل

 

گفتی:پس از عشق فا صله گیرم

 

                   گفتم:از نفسهایم چه بگویم

 

گفتی :بی تردید عاشقم کردی

 

                    گفتم:عاشق نیستس عاشقی نکردی

 

گفتی:پس این همه عذاب چیست؟

 

                     گفتم:عاشقا نه هایم همه دلتنگی ایست

 

گفتی :از من خام نباش دلگیر

 

                      گفتم:عشق حاصل همین خا می ایست

 

گفتی می پندارم که تو عاشق ترینی

 

                   گفتم:عاشق ترین هم شود قربانی

 

گفتی:قربا نی تو میشوم روزی

 

                   گفتم:آن روز من دهم میهمانی

 

گفتی :مهما نی اش به عهده ی من

 

                    گفتم:مهمانش تو هستی در مرگ عاشقا نه ام

 

گفتی : اخر داستان عشقت همین بود؟

 

                    گفتم : معنی عشق همین است

 

گفتی:پس عشق از وصال می گریزد

 

                    گفتم:وصال به پای عشق نمی سوزد

 

گفتی :عشق چیست بی حاصل؟

 

                      گفتم :حاصلش نیست وصال عاشق

 

گفتی: پس ما هر دو عاشق ترینیم؟

 

                       گفتم :خوب می دانی که هر دو غافل ترینیم

 

گفتی:پس هر دو می شویم قربانی

 

                       گفتم:گر شویم قربانی ما هم ماندگاریم

رمیده


 

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستة من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم, که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من, ای دل دیوانة من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا, بس کن این دیوانگی ها 

 

فروغ فرخ زاد

شب و هوس

 

 

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 

می خواهمش در این شب تنهائی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبائی

سرشار، از تمامی خود سرشار

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد، پیچدسخت

آن بازوان گرم و توانا را

 

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفس هایش

نوشد، بنوشدم که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیردم، به همهمه درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس ها را

 

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره، به تنهائی

می خوانمش به گریه، به بی تابی

می خوانمش به صبر، شکیبائی

 

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شبی بی پایان

او، آن پرنده، شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

 

فروغ فرخ زاد

شعله رمیده

 

 

می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
 
می بندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهائی
 
ای رهروان خسته چه می جوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
 
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
 
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
 
 باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبائی
 
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
 
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
 
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او، دمساز 

 

فروغ فرخ زاد

دلم برای کسی تنگ است


 

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…


دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …


دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…


دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …


دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…


دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد…


دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد …


دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …


دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست…


دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده…


دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده…


دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…


دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…


دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است…


دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…


دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…


دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست…


دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…


دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…


دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است…


دلم برای کسی تنگ است  که دل تنگ دل تنگی هایم است…


دلم برای کسی تنگ است

خدا نکو تورم ندارم ...


دلم شکسته امشب

نای نفس ندارم
غمم رحمی نداره
مردمو کس ندارم
سرد تنم ولیکن
چه داغ اشک چشمام
خدا کجا نشستی
تو هم گذاشتی تنهام؟
داغ تنم ولیکن
یخ زده مرده قلبم
دیگه تپش نداره
شکست بلور قلبم
رسم زمونه این شد
عاشق تنها میمونه
لعنت به هرچی عشقه
عاشق تنها میمیره
خنجری که تو قلبه
یه آشنا فرو کرد
نه دشمنه نه جانی
همون که عاشقم کرد
دیگه حرفی ندارم
رنگی به رو ندارم
خدا کجا نشستی

نگو تورم ندارم ...


شعر از حامد مفرد

دریا...


بر لب رود نشستم


از رود پرسیدم به کجا میروی
نیشخندی زد و با پریدن از روی سنگها گفت :
دریا
بر لب ساحل نشستم
از نسیم پرسیدم به کجا میروی
دست نوازش گرش بر سرم کشید و جوابم داد :
دریا
به کوه رفتم
از سنگ پرسیدم چرا ساکت و غمگینی
جوابی نشنیدم ، فهمیدم پای رفتن ندارد، به کجا ؟
دریا
قطره اشکی از چشانم جاری شد
گفتم تو کجا ؟
روی گونه هایم لغزید و گفت :
با وجود انسانهای این زمان ، خشکی جای ماندن نیست !!!
دریـــــــــــــــــــا ...