پاییز است
نمیدانم چراچشمانم گاهی بی اختیار خیس میشوند
گمانم چیزی در چشمانم فرو رفته باشد
شاید خاطره ای از توست
شایدم هم یک حساسیت فصلیست
آری
من به فصل فصله این دنیای بدون تو حساسم ..
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم .......
با تو رازی دارم
اندکی پیش ترآی
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
... محو لبخند غم آلود خدا..... ! دلش انگار گریست
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید و چنین گفت خدا:
یاد من باش … که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
به خدا گفت:
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه.....
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من .....دوستدارت هستم
آدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لبهای خدا باز شنید ،
نازنینم آدم .... ! نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !! نازنینم آدم….نبری از یادم