کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

زندگی

 

 آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

 

همه ذرات جسم خاکی من

از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز بادهء روزند

 

با هزاران جوانه می خواند

بوتهء نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود ترا

 

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

 

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

 

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم

 

غافل از آن که تو بجائی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

 

آه، ای زندگی من آینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من

روی آئینه ام سیاه شود

 

عاشقم، عاشق ستارهء صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام تست بر آن

 

می مکم با وجود تشنهء خویش

خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو کام می گیرم

تا بخشم آورم خدای ترا!

 

 آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

 

همه ذرات جسم خاکی من

از تو، ای شعر گرم، در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز بادهء روزند

 

با هزاران جوانه می خواند

بوتهء نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود ترا

 

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم، پر شدم، ز زیبائی

 

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

 

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم، ترا هدر کردم

 

غافل از آن که تو بجائی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

 

آه، ای زندگی من آینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ من بنگرد در من

روی آئینه ام سیاه شود

 

عاشقم، عاشق ستارهء صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام تست بر آن

 

می مکم با وجود تشنهء خویش

خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو کام می گیرم

تا بخشم آورم خدای ترا!

بعدها

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید :

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهء دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آئینه می ماند بجای

تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

جنون


 

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می رسد از راه؟

ِیا نیازی که رنگ می گیرد

در تن شاخه های خشک و سیاه

 

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسیمی که می تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان

 

لب من از ترانه می سوزد

سینه ام عاشقانه می سوزد

پوستم می شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می سوزد

 

هر زمان موج می زنم در خویش

می روم، می روم به جائی دور

بوتهء گر گرفتهء خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

 

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ، ای بهار سپید؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست، ای بهار سپید

 

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را بخویش می خواند؟

سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش

آنکه یار منست می داند!

 

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه، گوئی که اینهمه «آبی»

در دل آسمان نمی گنجد

 

در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

 

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

 

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازهء سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 


رهگذر

 

یکی مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی

که من در سالهای پیش

 

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش

وچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم

گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم

ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم

نسیم گرم دستی ، حلقه ای  را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم

 

 

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش

کوسن های رنگینم

 

کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ

باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست

 

یا برای رهروی خسته

در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا

جای خوابی هست؟!

 

 

از راهی دور

 

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو

از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه ای از راز نهانی

 

دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسه ء باران بهاران

جاده ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربهء پاهای سواران

 

تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم

که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

لیک چون حلقهء بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد

 

کیست آنکس که ترا برق نگاهش

می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

یا در آن خلوت جادوئی خامش

دستش افروخته فانوس گناهی

 

تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را ز عطش سوخته بودم

من که در مکتب رویائی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم

در دلم بود که دلدار تو باشم

«وای بر من که ندانستم از اول»

«روزی آید که دل آزار تو باشم»

 

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی، نه پیامی، نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

زآنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

بازگشت

  

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبارآلود

نگهم پیشتر زمن می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

 

شهر جوشان درون کورهء ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من روی سنگفرش خموش

پیش می رفت و سخت می لرزید

 

خانه ها رنگ دیگری بودند

گردآلوده، تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادر ها

همچو ارواح پای در زنجیر

 

جوی خشکیده، همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانهء او

مردی آوازه خوان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانهء او

 

گنبد آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوائی حزین اذان می خواند

 

می دویدند از پی سگها

کودکان پا برهنه ، سنگ به دست

زنی از پشت معجری خندید

باد ناگه دریچه ای را بست

 

از دهان سیاه هشتی ها

بوی نمناک گور می آمد

مر کوری عصازنان می رفت

آشنائی ز دور می آمد

 

دری آنجا گشوده گشت خموش

دستهائی مرا بخود خواندند

اشکی از ابر چشمها بارید

دستهائی مرا ز خود راندند

 

روی دیوار باز پیچک پیر

موج می زد چو چشمه ای لرزان

بر تن برگهای انبوهش

سبزی پیری و غبار زمان

 

نگهم جستجو کنان پرسید :

«در کدامین مکان نشانهء اوست؟»

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانهء اوست

 

از دل خاک سرد آئینه

ناگهان پیکرش چو گل روئید

موج می زد دیدگان مخملیش

آه، در وهم هم مرا می دید!

 

تکیه دادم به سینهء دیوار

گفتم آهسته :«این توئی کامی ؟»

لیک دیدم کز آن گذشتهء تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی

 

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبارآلود

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ

شهر من گور آرزویم بود

 


گره

  

فردا اگر ز راه نمیآمد

من تا ابد کنار تو میماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو میخواندم

 

 

در پشت شیشه های اتاق تو

آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گوئی به عمق روح تو راهی داشت

 

 

لغزیده بود در مه آئینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقهء گندم بود

موهای من، خمیده و قیری رنگ

 

 

رازی درون سینهء من می سوخت

می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمیروید

 

 

زآنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلائی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

 

 

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاق های گیسوی من آن جا

بر روی تختخواب تو افتاده

 

 

از خانهء بلوری ماهی ها

دیگر صدای آب نمیآید

فکر چه بود گربهء پیر تو

کاو را بدبده خواب نمیآمد

 

 

بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

 

 

آنگه ستارگان سپید اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

دیدم که دست های تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

 

 

دیدم که بال گرم نفس هایت

سائیده شد به گردن سرد من

گوئی نسیم گمشده ای پیچید

در بوته های وحشی درد من

 

 

دستی درون سینهء من می ریخت

سرب سکوت و دانهء خاموشی

من خسته زین کشاکش دردآلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

 

 

بردم ز یاد اندوه فردا را

گفتم سفر فسانهء تلخی بود

ناگه به روی زندگیم گسترد

آن لحظهء طلائی عطرآلود

 

 

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطرهء ابدیت را

ظلمت

 

چه گریزیت ز من؟

چه شتابیت به راه؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟

 

 

مرمرین پلهء آن غرفه عاج

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کورست

 

 

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطهء نورانی

چشم گرگان بیابانست

 

 

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی

او درینجاست نهان

می درخشد در می

 

 

گر به هم آویزیم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادوئی موج

بلور رؤیا

 

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر

در روحمان طراوت مهتاب عشق بود

سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ

خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

 

 

من همچو موج ابر سپیدی کنار تو

بر گیسویم نشسته گل مریم سپید

هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم

بر برگ دستهای تو شبنم سپید

 

 

گوئی فرشتگان خدا در کنار ما

با دستهای کوچکشان چنگ میزدند

در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود

محراب راز پاکی خود رنگ میزدند

 

 

پیشانی بلند تو در نور شمع ها

آرام و رام بود چو دریای روشنی

با ساقهای نقره نشانش نشسته بود

در زیر پلکهای تو رویای روشنی

 

 

من تشنهء صدای تو بودم که می سرود

در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند

افسانه های کهنهء لبریز راز را

 

 

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد

بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید

من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

 

 

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح

لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم

در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

صدا

 

 در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

 

بسوی ابرهای تیره پرزد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

 

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

زطوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر

 

 

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

دیر

 

 

 در چشم روز خسته خزیدست

رؤیای گنگ و تیرهء خوابی

اکنون دوباره باید از این راه

تنها به سوی خانه شتابی

 

 

تا سایه سیاه تو ، اینسان

پیوسته در کنار تو باشد

هرگز گمان مبر که در آنجا

چشمی به انتظار تو باشد

 

 

بنشسته خانهء تو چو گوری

د ر ابری از غبار درختان

تاجی بسر نهاده چو دیروز

از تارهای نقره باران

 

 

از گوشه های ساکت و تاریک

چون در گشوده گشت به رویت

صدها سلام خامش و مرموز

پر میکشند خسته بسویت

 

 

گوئی که میتپد دل ظلمت

در آن اطاق کوچک غمگین

شب میخزد چو مار سیاهی

بر پرده های نازک رنگین

 

 

ساعت به روی سینه دیوار

خالی ز ضربه ای ،ز نوائی

در جرمی از سکوت و خموشی

خود نیز تکه ای ز فضائی

 

 

در قابهای کهنه ، تصاویر

این چهره های مضحک فانی

بیرنگ از گذشت زمانها

شاید که بوده اند  زمانی

 

 

آئینه همچو چشم بزرگی

یکسو نشسته گرم تماشا

بر روی شیشه های نگاهش

بنشانده روح عاصی شب را

 

 

تو ، خسته چون پرندهء پیری

رو میکنی به گرمی بستر

با پلک های بسته لرزان

سر مینهی به سینهء دفتر

 

 

گریند در کنار تو گوئی

ارواح مردگان گذشته

آنها که خفته اند بر این تخت

پیش از تو در زمان گذشته

 

 

ز آنها هزار جنبش خاموش

ز آنها هزار نالهء بیتاب

همچون حبابهای گریزان

بر چهرهء فشردهء مرداب

 

 

لبریز گشته کاج کهنسال

از غار غار شوم کلاغان

رقصد به روی پنجره ها باز

ابریشم معطر باران

 

 

احساس میکنی که دریغ است

با درد خود اگر بستیزی

میبوئی آن شکوفهء غم را

تا شعر تازه ای بنویسی

پوچ

 

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودم

 

از من و هرچه در من نهان بود

میرمیدی

میرهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظهء تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گو کردم

خش خش برگهای خزان را

 

 

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گرچه در پرنیان غمی شوم

 

 

سالها در دلم زیستی تو

آه،هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو

کیستی تو

شعری برای تو

 

 

این شعر را برای تو میگویم

در یک غروب تنهء تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

 

 

این آخرین ترانه لالائیست

در پای گاهوارهء خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

 

 

بگذار سایهء من سرگردان

از سایهء تو، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

کس بین ما،نه غیر خدا باشد

 

 

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

میسایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

 

 

آن داغ ننگ خورده که میخندید

بر طعنه های بیهده،من بودم

گفتم: که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که "زن" بودم

 

 

چشمان بیگناه تو چون لغزد

بر این کتاب درهم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمانها را

بینی شگفته در دل هر آواز

 

 

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم

بیقدرتر ز خار بیابانند

 

 

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

در آسمان تیره نمیبینم

نوری ز صبح روشن بیداری

 

 

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانهء شبنمها

رفتم ز خود که پرده در اندازم

از چهرپاک حضرت مریم ها

 

 

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستارهء طوفانست

پروازگاه شعلهء خشم  من

دردا،فضای تیرهء زندانست

 

 

من تکیه داده ام بدری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

میسایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

 

 

با این گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که این جدال نه آسانست

شهر من وتو ، طفلک شیرینم

دیریست کاشانه شیطانست

 

 

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانهء دردآلود

جوئی مرا درون سخنهایم

گوئی بخود که مادر من او بود

عصیان خدا

 

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم

سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم

برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند

 

 

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش

پنجهء خشم خروشانم را زیر و رو میریخت

دستهای خته ام بعد از هزاران سال خاموی

کوهها را در دهان باز دریاها فرو میریخت

 

 

میگشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

میفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

میدریدم پرده های دود را تا در خرو باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

 

 

میدمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی

تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزید

خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند

 

 

بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند

 

 

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم

آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهیزکاران را

از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند

 

 

خسته از زهد خدائی،نیمه ب در بستر ابلیس

در سراشیب خطائی تازه میجستم پناهی را

میگزیدم دربهای تاج زرین خداوندی

لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را

عصیان (خدائی )

 

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام توفان ها

 

چهره هائی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هائی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقهءز نجیر

داستان هائی ز لطف ایزد یکتا

 

سینهء سرد زمین لکه های گور

هر سلامی سایهء تاریک بدرودd

دست هائی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

 

جستجوی  بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

 

می  نشینم خیره در چشمان تاریکی

می شود یک دم از این قالب جدا باشم؟

همچو فریادی بپیچم در دل دنیا

چند روزی هم من عاصی خدا باشم

 

گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی

کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود

من به این تخت مرصع شت می کردم

بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

 

گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش

می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم

روی ویران جاده های این جهان پیر

بی ردا و بی عصای نور می رفتم

 

وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند

عاصیان را وعدهء دوزخ نمی دادم

یا ره باغ ارم کوتاه می کردم

یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم

 

گر خدا بودم دگر این شعلهء عصیان

کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد

پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

 

سینه ها را قدرت فریاد می دادم

خود درون سینه ها فریاد می کردم

هستی من گسترش می یافت در"هستی"

شرمگین هر گه "خدائی " یاد می  کردم

 

مشت هایم ، این دو مشت سخت بی آرام

کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد

آنچنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت

تا که "هستی" در تن دیوارها می مرد

 

خانه می کردم میان مردم خاکی

خود به آنها راز خود را باز می خواندم

می نشستم با گروه باده پیمایان

شب میان کوچه ها آواز می خواندم

 

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت

مست از او در کارها تدبیر می کردم

می دریدم جامهء پرهیز را بر تن

خود درون جام می تطهیر می کردم

 

من رها می کردم این خلق پریشان را

تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند

جرعه ای از بادهء هستی بیاشامند

خویش را با زینت مستی بیارایند

 

من نوای چنگ بودم در شبستان ها

من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم

مسجد و می خانهء این دیر ویرانه

پر خروش از ضربه های روشن پایم

 

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستی

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

 

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش

گوش بر فریاد خلق بینوای خویش

تا ببینم دردهاشان را دوایی هست

یا چه می خواهند آن ها از خدای خویش؟

 

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود

این جلال از جامه های چاک چاکم بود

عشق شمشیر من و مستی کتاب من

باده خاکم بود ،  آری ،  باده خاکم بود

 

ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم

سخت خاموشند و بر آن هاکلامی نیست

خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور

زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست

 

زانکه نازیبد زبون را این خدائی ها

من کجا و زین تن خاکی جدائی ها

من کجا و از جهان ، این قتل گاه شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهائی ها

 

می نشینم خیره در چشمان تاریکی

شب فرو می ریزد از روزن به بالینم

آه ، حتی در پس دیوارهای عرش

هیج جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم

 

ای  خدا ، ای  خندهء  مرموز مرگ آلود

با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من

من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصی

کوری چشم تو ، این شیطان ، خدای من

عصیان (بندگی)

 

 بر لبانم  سایه ای از  پرسشی  مرموز

در  دلم  دردیست بی آرام  و هستی  سوز

راز  سرگردانی  این  روح   عاصی را

با  تو  خواهم  در  میان  بگذاردن، امروز

 

 گر چه  از درگاه خود می رانیم، اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا، خدا باشی

سرگذشت  تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سرآغاز  و سرانجامش جدا باشی

 

 نیمه شب  گهواره ها  آرام می جنبند

بی خبر از  کوچ دردآلود انسانها

دست  مرموزی  مرا  چون  زورقی  لرزان

می کشد پاروزنان  در  کام  طوفانها

  

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی  بر فرازش  اشک  اختر ها

 وحشت  زندان  و برق  حلقهء زنجیر

داستانهایی  ز لطف ایزد  یکتا !

 

 سینهء سرد  زمین و لکه های گور

هر  سلامی  سایهء تاریک  بدرودی

دستهایی خالی  و در آسمانی دور

زردی  خورشید بیمار تب آلودی

 

 جستجویی بی سرانجام  و تلاشی  گنگ

 جاده یی ظلمانی   و پایی  به  ره  خسته

 نه نشان   آتشی  بر  قله های  طور

 نه جوابی  از  ورای  این  در  بسته

  

آه ... آیا  ناله ام ره می برد در  تو ؟

تا  زنی  بر  سنگ  جام خود پرستی  را

یک زمان  با من  نشینی ،  با  من خاکی

از  لب  شعرم  بنوشی درد  هستی را

 

 سالها  در  خویش  افسردم  ولی  امروز

شعله سان سر می کشم  تا  خرمنت  سوزم

یا خمش سازی  خروش بی شکیبم را

یا  ترا  من  شیوه ای  دیگر  بیاموزم

 

 دانم  از  درگاه خود می رانیم،  اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا،  خدا باشی

سرگذشت تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش  جدا  باشی

 

 چیستم من؟   زاده  یک  شام  لذتباز

ناشناسی پیش میراند در این راهم

روزگاری  پیکری  بر پیکری پیچید

من  به  دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم

 

 کی رهایم کرده ای ، تا  با  دوچشم  باز

 برگزینم   قالبی ، خود  از برای  خویش

تا دهم  بر  هر   که خواهم نام مادر را

خود  به  آزادی  نهم  در راه  پای خویش

  

من  به دنیا  آمدم تا  در  جهان  تو  

حاصل  پیوند  سوزان  دو تن  باشم

پیش از آن  کی  آشنا  بودیم  ما با هم ؟

من  به  دنیا  آمدم  بی  آن که  «من» باشم

  

روزها  رفتند  و  در چشم  سیاهی  ریخت

ظلمت  شبهای  کور  دیرپای  تو

روزها  رفتند  و آن  آوای  لالایی

مرد  و پر  شد  گوشهایم   از صدای  تو

  

کودکی  همچون  پرستوهای  رنگین بال

رو بسوی   آسمان های  دگر  پر زد

نطفه اندیشه  در مغزم  بخود  جنبید

میهمانی  بی  خبر انگشت  بر در زد

  

می دویدم  در  بیابان های  وهم  انگیز

می نشستم در  کنار  چشمه ها  سرمست

می شکستم   شاخه های  راز  را   اما

از  تن  این  بوته هر دم  شاخه ای می رست

  

راه  من تا  دور دست  دشت ها می رفت

من  شناور در شط  اندیشه های  خویش

می خزیدم  در دل   امواج  سرگردان

می گسستم بند  ظلمت را  ز پای خویش

  

عاقبت روزی  ز خود  آرام  پرسیدم

چیستم من؟  از  کجا   آغاز می یابم ؟

گر سرا پا  نور  گرم  زندگی  هستم

از  کدامین  آسمان  راز می تابم

  

از  چه  می اندیشم   اینسان  روز  و شب  خاموش ؟

دانه  اندیشه را  در  من  که  افشانده است ؟

چنگ در دست  من  و  من چنگی  مغرور

یا به  دامانم  کسی  این  چنگ  بنشانده است ؟

  

گر  نبودم  یا  به  دنیای  دگر  بودم

باز آیا  قدرت   اندیشه ام می بود ؟

باز  آیا  می توانستم  که  ره  یابم

در  معماهای  این  دنیای  رازآلود ؟

 

 ترس ترسان در  پی  آن   پاسخ  مرموز

سر نهادم  در  رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه  افکندی  بر آن  پایان  و  دانستم

پای تا  سر  هیچ هستم، هیچ  هستم ،  هیچ

 

 سایه  افکندی  بر آن  «پایان» و در دستت

ریسمانی  بود  و آن سویش  به گردنها

می کشیدی  خلق را  در کوره راه  عمر

چشمهاشان خیره  در تصویر  آن دنیا

 

 

می کشیدی  خلق را  در راه  و می خواندی

آتش  دوزخ  نصیب کفر گویان باد

هر  که  شیطان  را به جایم  بر گزیند  او

 آتش  دوزخ   به  جانش   سخت  سوزان باد

  

خویش  را ‌آینه ای  دیدم  تهی  از  خویش

هر  زمان  نقشی در آن  افتد  به  دست تو

گاه   نقش  قدرتت، گه  نقش بیدادت

گاه  نقش  دیدگان  خودپرست تو

 

 گوسپندی  در میان  گله  سرگردان

آنکه  چوپانست  ره  بر  گرگ  بگشوده !

آنکه چوپانست   خود سرمست   از این  بازی

می  زده  در گوشه  ای آرام  آسوده

 

می کشیدی   خلق  را  در راه  و می خواندی

«آتش  دوزخ  نصیب  کفرگویان  باد

هر  که   شیطان را به  جایم  برگزیند، او

آتش  دوزخ به  جانش  سخت  سوزان  باد .»

 

 آفریدی  خود تو  این  شیطان  ملعون  را

عاصیش  کردی  او را  سوی  ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی  شعله

دیوی   اینسان  ساختی، در  راه  بنشاندی

 

 

مهلتش  دادی که  تا دنیا   به جا باشد

با سرانگشتان شومش  آتش  افروزد

لذتی  وحشی شود   در  بستری   خاموش

بوسه  گردد  بر  لبانی  کز  عطش  سوزد

  

هر چه زیبا  بود بی رحمانه   بخشیدیش

شعر شد، فریاد  شد،  عشق  و  جوانی شد

عطر  گل ها   شد  به روی  دشت ها  پاشید

رنگ دنیا   شد  فریب زندگانی  شد

  

موج  شد بر دامن  مواج  رقاصان

آتش  می شد  درون  خم  به  جوش  آمد

آن چنان  در  جان می خواران   خروش  افکند

تا  ز هر ویرانه  بانگ  نوش نوش آمد

 

نغمه  شد  در پنجه چنگی  به خود  پیچید

لرزه  شد   بر سینه های  سیمگون  افتاد

خنده شد   دندان   مه رویان  نمایان  کرد

عکس ساقی شد  به  جام واژگون   افتاد

  

سحر  آوازش  در  این شب های  ظلمانی

هادی  گم کرده   راهان  در بیابان  شد

بانگ  پایش در دل   محراب ها رقصید

برق چشمانش   چراغ رهنورردان   شد

 

 هر چه  زیبا  بود بی رحمانه  بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش  رها  کردی

آن گه  از  فریاد های  خشم  و قهر خویش

گنبد مینای  ما  را پر صدا کردی

 

چشم ما  لبریز  از آن  تصویر افسونی

 ما به پای   افتاده  در راه سجود  تو

رنگ  خون گیرد  دمادم   در نظرهامان

سرگذشت  تیرهء  قوم  «ثمود» تو

 

 خود نشستی   تا  بر آنها  چیره شد  آنگاه

چون  گیاهی  خشک  کردیشان  ز  طوفانی

تندباد خشم  تو  بر  قوم  لوط آمد

سوختیشان، سوختی  با برق سوزانی

  

وای  از این بازی، از  این  بازی  درد آلود

از  چه ما را   این چنین   بازیچه  می سازی ؟

رشتهء  تسبیح   و در دست  تو  می چرخیم

گرم  می چرخانی و  بیهوده می تازی....


ادامه مطلب ...

دنیای سایه ها

  

شب به روی جاده نمناک

سایه های ما ز ما گوئی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند

  

شب به روی جاده نمناک

در سکوت خاک عطرآگین

ناشکیبا گه به یکدیگر می آویزند

سایه های ما ...

 

همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشین

گوئی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیم

نغمه هائی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

 

لیک دور از سایه ها

بی خبر از قصه دلبستگی هاشان

از جدائی ها و از پیوستگی هاشان

جسم های خسته ما در رکود خویش

زندگی را شکل می بخشند

  

شب به روی جاده نمناک

ای بسا پرسیده ام از خود

«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»

«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

 

از هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزیده در امواج تاریکی،

سایه من کو؟

«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»

سایه من کو؟

سایه من کو؟

 

 من نمی خواهم

سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبرها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بسته درها؟

او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!

آه ... ای خورشید

سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

 

 از تو می پرسم:

تیرگی درد است یا شادی؟

جسم زندانست یا صحرای آزادی؟

ظلمت شب چیست؟

شب،

سایه روح سیاه کیست؟

  

او چه می گوید؟

او چه می گوید؟

خسته و سرگشته و حیران

می دوم در راه پرسش های بی پایان

ترس

  

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من

 

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گوئی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان

 

بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها

  

من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روئیدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم

 

 باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی

 

می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم اینچنین درآویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد!