چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پلهء آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کورست
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطهء نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او درینجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادوئی موج
گاهی هیچ جا .. بهتر از پیله ی تنهایی نیست
پناهم بده .. ای تنهاییِ من
که من .. خسته از حسی هستم
که می رساند مرا به اشک
در تو .. دیگر هیچکس نیست
تا مرا بگریاند
عاشق پیله ات هستم
ای تنهاییِ من
مرا بگیر در آغوشِ گرمِ خود
مگذار .. جز تو
به هیچ آغوشی پناه ببرم
جز تو دیگر
هیچ آغوشی را جستجو نمی کند دلم
بگذار .. تا .. با تار و پودِ تو
پروانگی کنم
تنهاترین تنهایِ من
تنهاییِ من