آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.
درباره من
مسافرم از دیار نور و افتاب اومدم توی سرزمین تاریکی و شب مسافرم مسیرم روبه نور و خداست کولبارم خالی نه پر از خاطرهاست دو سه خطی شعر دارم برای تنهایی ادمها دیروز بود که رسیدم امروز هستم و فردا حتما خواهم رفت پرنده رفتنیست پرواز را بخاطر بسپار
ادامه...
چرا غمگینی ؟عاشق شدم .آیا عشق شیرین است ؟بله شیرین تر از زندگی.چرا تنهایی ؟ویژگی عاشق هاست.لذت تنهایی چیست فکر به او وخاطرات او
زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با درد موافق شده است شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
آنچه انسانها را از پای در می آورد رنجها و سرنوشت نا مطلوبشان نیست بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است و معنا تنها در لذت و شادمانی نیست بلکه در رنج و مرگ هم میتوان معنایی یافت
وقتی نیست نباید اشک بریزی باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ....تا کوه شوند ، تا سخت شوند ، همین ها تو را میسازد...سنگت می کند درست مثل خودش ! باید یادت باشد حالا که نیست اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند ...میدانی؟ ... آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره میشم دورتو میگیرم
اگه ستاره بشی دورمو بگیری
منم ابر میشم روتو میگیرم
اگه ابر بشی رومو بگیری
منم بارون میشم چیکچیک میبارم
اگه بارون بشی چیکچیک بباری
منم سبزه میشم سر در میآرم
تو که سبزه میشی سر در میآری
منم گل میشم و پهلوت میشینم
تو که گل میشی و پهلوم میشینی
منم بلبل میشم چهچه میخونم
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»
فرقی نمی کند!
هر که باشی ٬ تسلیم نگاه علاقه که شدی همه چیز تمام می شود!
تو می مانی و دلتنگی و پنجره ای که رو به حیاط خلوت خاطرات باز است
آنقدر زیاد خوابت را دیده ام ،
آنقدر زیاد با سایه ات راه رفته ام ،
حرف زده ام ،
آنقدر سایه ات را دوست داشته ام ،
که دیگر چیزی از خودت برایم باقی نمانده ،
هیچ چیز عوض نمی شود حتی اگر خیال تو یک شب دیگر از لابه لای هوا سر نخورد ،
نخیزد زیر لحاف ،
برایم تعریف کن که هرگز فراموش نشدن چه حالی دارد
کاش بودی تا اشک هایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
قسم به عشق مون قسم ، همش برات دلواپسم
قرار نبود این جوری شه ، یهو بشی همه کسم
راستی چی شد؟ چه جوری شد این جوری عاشقت شدم؟
شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جُرم خودم
به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چه جوری عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باشو من جویگبار عشقو در تو جاری
من از پروانه بودن ها ، من از دیوانه بودن ها ،
من از بازی یک شعله سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه
نمیترسم
من از هیچ بودن ها ، از عشق نداشتن ها ،
از بی کسی و خلوت انسان ها
میترسم
راستی چی شد؟ چه جوری شد این جوری عاشقت شدم؟
شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جُرم خودم
من از عمق رفاقت ها ، من از لطف صداقت ها ،
من از بازی نور در سینه ی بی قلب ظلمت ها
نمیترسم
من از حرف جدایی ها ، برگ آشنایی ها ،
من از میلاد تلخ بی وفایی ها
میترسم
راستی چی شد؟ چه جوری شد این جوری عاشقت شدم؟
شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم
مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما چه سوالی؟
- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت:
می شود به من ۱۰ دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن
یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن
که چرا اینقدر خودخواه هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت
ندارم.پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از
من چنین سوالاتی کند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار
کرده شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه
خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی
هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو خندید، و فریاد زد:
متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه
خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم .
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام
خوردن با شما را خیلی دوست دارم
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
روزی از روزها ، شبی از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد
.اما می خواهم هر چه بیشتر بروم تا هرچه دورتر بیفتم
.تا هرچه دیرتر بیفتم ، هر چه دیرتر و دورتر بمیرم
نمی خواهم حتی یگ گام یا یک لحظه پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم
.افتاده باشم و جان داده باشم
خواب دیده بود ، در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا. روبه رو در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرورفته است . یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد، متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود. همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین وناراحت کننده ترین لحظات زندگی اوبوده است.
این واقعاً او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد : خدایا تو گفته بودی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود . ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگیم فقط یک جای پاست ، نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشته ام مرا تنها گذاشته ای ؟!!!
خدا پاسخ داد :فرزند عزیز و گرانقدر من ، تو رادوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم . زمانهایی که تودر آزمایش و رنج بودی ، وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی..روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را
- بی قید
. تکان دادن دستت که
- مهم نیست زیاد-
و تکان دادن سر را که...
عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
((چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟ ))
لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم،
گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
دلم را هم.
لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد
میروم
از من آزرده مشو،
میروم از خانه ی تو،
قبل رفتن تو بدان عاشق و بی تقصیرم،
تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست،
امر کن تا که بمیرم به خدا می میرم...
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
گناهی ندارم ولی قسمت اینه…
که چشمای کورم به راهت بشینه…
برای دل من واسه جسم خسته ام…
منی که غرور و تو چشمات شکستم…
سر از کار چشمات کسی در نیاورد …
که هرکی تو رو خواست یه روزی بد اورد…
واسه من که بر عکس کار زمونه…
کسی نیست که قدر دلم رو بدونه…
هنوزم زمستون به یادت بهاره…
تو قلبم کسی جز تو جایی نداره…
صدای دلم سازه ناسازگاره…
سکوتم به جز تو صدایی نداره…
تو خواب و خیالم فقط فکره اینم…
که دستاتو بازم تو دستام ببینم…
ولی حیف از این خواب پریدم که بازم…
با چشمای کورم به راهت بشینم
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل حرفات دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست تو اوج قصه گم میشم
خسته ام از بغض کهنه ی عشق
سنگینه تحملش تو صدام
خوبه که به یاد تو قانعم
میتونم بگزرم از شکوه هام
باورش سخته برام ولی من
میرمو چیزی ازت نمیخوام
اما بدون هر جا برم بعد تو
بغض عشق میمونه از تو برام
بغض من وا نمیشه تو صدام
خدایا یه دریا گریه میخوام
نفهمید اونکه باید میدونست
بیشتر از جون هنوز عزیزه برام
با جدایی هیچی تموم نمیشه
عاشق از عاشقی سیر نمیشه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمیشه
بغض عشق مونده هنوز تو صدام
هنوزم هیچی ازت نمیخوام
عاشقت بودمو از عاشقی
جز غمت هیچی نمونده برام
اما من هنوز به پات مونده ام
یه لحظه بی درد نیاسوده ام
از جدایی خیلی اگه گذشته
اما هنوز به عشقت آلوده ام
با جدایی هیچی تموم نمیشه
عاشق از عاشقی سیر نمیشه
بگو تو اگه عاشق نبودی
عاشقت از تو دلگیر نمیشه
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
.
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها!
.
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
.
میخزند ارام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می ارم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
.
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
اه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
.
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی میخزند
روی کاغذها و دفترهای من
.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر ائینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
.
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان میشود
.
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
.
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد انجا زیر خاک
.
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام کاروبار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم بشینم یک گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینمممممممممممم