کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

نیایش




نیایش هایی از ابو سعید ابوالخیر


یا رب به محمد و علی و زهرایا رب به حسین و حسن و آل عبا
کز سر لطف بر آر حاجتم در دو سرابی منت خلق یا علی الاعلا


ای جمله بی کسان عالم را کسیک جو کرمت یار من بی کس بس
هر کس به کسی و حضرتی می نازدجز حضرت تو ندارد این بی کس کس


ای واقف اسرار ضمیر همه کسدر حالت عجز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذرپذیرای توبه ده و عذرپذیر همه کس


یا رب ز گناه زشت خود منفعلموز قول بد و فعل بد خود خجلم
فیضی به دلم ز عالم قدس رسانتا محو شود خیال باطل ز دلم


جز وصل تو دل به هرچه بستم توبهبی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صد بارزین توبه که صدبار شکستم توبه

-----

نیایش هایی از اهلی شیرازی


خوشا آن بنده با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
به کام خویش اگر چندی رود راهچو باز آید نیاز آرد به درگاه
بنالد گاهی از سوز و گدازیبمالد بر زمین روی نیازی
بجوشد بحر الطاف خداییز گرداب غمش بخشد رهایی
دل من مخزن اسرار خود کنچو شمعش روشن از انوار خود کن
رهی بنمایم از شمع معانیمرا روشن کن اسرار نهانی


------


نیایش هایی از بابا افضل کاشانی


ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش رقمت بر در و دیوار وجود
در پرده کبریا نهان گشته ز خلقبنشسته عیان بر سر بازار وجود
تا بود من از بود تو آمد به وجودبی بود تو بود من کجا خواهد بود
تا بود تو هست و باشد و خواهد بودنابود مرا زوال کی خواهد بود

تا داروی درد تو مرا درمان شدپستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن هر سه حجاب ره بودتن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد

-------


نیایش هایی از اقبال لاهوری


ای فروغت صبح اعصار و دهورچشم تو بیننده ما فی الصدور
پرده ناموس فکرم چاک کناین خیابان را ز خارم پاک کن
زیستم تا زیستم اندر فراقوانما آن سوی این نیلی رواق
بسته درها را به رویم باز کنخاک را با قدسیان همراز کن
آتشی در سینه من برفروزعود را بگذار و هیزم را بسوز
یا گشا این پرده اسرار رایا بگیر این جان بی دیدار را
منزلی بخش این دل آواره رابازده با ماه این مه پاره را
آنیم من، جاودانی کن مرااز زمینی آسمانی کن مرا


-------

نیایش هایی از امام خمینی رحمه الله


آن دل که به یاد تو نباشد دل نیستقلبی که به عشقت نتپد جز گل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو راهاز زندگی بی ثمرش حاصل نیست

***

از دیده عاشقان نهان کی بودی؟فرزانه من جدا ز جان کی بودی
طوفان غمت ریشه هستی بر کندیارا تو بریده از روان کی بودی

***

درد خواهم دوا نمی خواهمغصه خواهم نوا نمی خواهم
عاشقم عاشقم مریض توامزین مرض من شفا نمی خواهم
من جفایت به جان خریدارماز تو ترک جفا نمی خواهم
تو صفای منی و مروه منمروه را با صفا نمی خواهم
صوفی از وصل دوست بی خبر استصوفی بی صفا نمی خواهم
تو دعای منی تو ذکر منیذکر و فکر و دعا نمی خواهم
هر طرف رو کنم تویی قبلهقبله، قبله نما نمی خواهم
هر که را بنگری فدایی توستمن فدایم، فدا نمی خواهم
همه آفاق روشن از رخ توستظاهری جای پا نمی خواهم

***

عاشقم، عاشق رخسار توامپرده برگیر که من یار توام
عشوه کن، ناز نما، لب بگشاجان من، عاشق گفتار توام
بر سر بستر من پا بگذارمن دل سوخته بیمار توام
با وصالت ز دلم عقده گشاجلوه ای کن که گرفتار توام
عاشقی سر به گریبانم منمستم و مرده دیدار توام
گر کُشی یا بنوازی ای دوستعاشقم، یار وفادار توام
هر که بینم خریدار توستمن خریدار خریدار توام

***

دل که آشفته روی تو نباشد دل نیستآن که دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
مستی عاشق دلباخته از باده توستبه جز این مستیم از عمر دگر حاصل نیست
عشق روی تو در این بادیه افکند مراچه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس رهانکه در این خرقه به جز جایگه جاهل نیست


-------


نیایش هایی از بابافغانی شیرازی


به تو حال خود چه گویم که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم که بدان رسیده باشی
چه کند کسی که عمری به غزال نیم خوابتچو نظر فکنده باشد زبرش رمیده باشی
چه فراغ بیند آن دل که تو جلوه گاه سازیچه حجاب ماند آن را که تو نوردیده باشی
به وصال سروقدش نرسی مگر زمانیکه در این چمن فغانی چو الف بریده باشی

* * *

ای سر نامه نام تو، عقل گره گشای راذکر تو مطلع غزل، طبع سخن سرای را
آینه وار یافته یک نظر از جمال تودل که فروغ می دهد جام جهان نمای را
نسخه سحر سامری کاغذ توتیا شودگر به کرشمه سر دهی نرگس سرمه سای را
در طلب تو دیده ام کاسه آب جغد شدمن که ز مغز استخوان طعمه دهم همای را
تیغ زبان عارفان گرد گرفت و همچنانعشق تو جلوه می دهد خنجر سرزدای را
غایت دستگیری است آن که چو طایر حرمبر سر کعبه ره دهی رند برهنه پای را


-------


نیایش هایی از عبدالرحمن جامی


ای پر از فیض وجود تو جهان
غرق نور تو چه پیدا چه نهان
مایه صورت و معنی همه توبا همه، بی همه، تو ای همه تو
بی نصیب از تو نه چندست و نه چونخالی از تو نه درون و نه برون
کرده ای در همه اضداد ظهورهیچ ضد نیست ز نزدیک و ز دور
ای ز اندوه تو پرخون دل مادم به دم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پری استکه برو باد هوا را گذری ست
هر دم از جنبش هر باد درشتپشت آن روی شده رو شده پشت
وای ما گر تو قرارش ندهیبهر خود میل به کارش ندهی
ای به توحید تو هر ذره گواهنیست یک ذره به توحید تو راه
در رهت ذره ناچیز شدیمکمتر از ذره بسی نیز شدیم
ما و بی حاصلی و نومیدیگر نه فضل تو کند خورشیدی
جست وجوی تو قرار از ما بردضعف تن قوت کار از ما برد
قوتی بخش که کاری بکنیمبه حریم تو گذاری بکنیم


نیایش هایی از حافظ


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنتبه جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوندتا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من استبرود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفتکه اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور استدرد دارد چه کند گر پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگرداندل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

* * *

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیستمنت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آریسرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
من از این طالع شوریده به رنجم ور نیبهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوشغرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست


نیایش هایی از علامه حسن زاده آملی


باز از یاد تو در سوز و گداز آمده ام
به گدایی به سر کوی تو باز آمده ام
چه مرادی که مریدی چو تو نادیده کسیچه مریدی که ز نازت به نیاز آمده ام
تو که نزدیک تر از من به منی می دانیکه من خسته دل از راه دراز آمده ام
همه جا کعبه عشق است و من از دعوت دوستتا بدین کعبه در، از خاک حجاز آمده ام

***

همی هوای تو دارم به سر دقیقه دقیقهکه در لقای تو دارم سفر دقیقه دقیقه
بدین امید سرآید شبم که در سحرشمگر به روی تو افتد نظر دقیقه دقیقه
خیال وصل توام ار نبود آب حیاتمفغان ز آتش سوز جگر دقیقه دقیقه
چه خون دل که خورد باغبان تا که دهدنهال باغ امیدش ثمر دقیقه دقیقه
که قدر لذت سوز و گداز را داند!فتد چو مرغک بی بال و پر دقیقه دقیقه
به کام دل برسیدن شگفت پنداریستکه می زند به تن و جان شرر دقیقه دقیقه
به طوف کعبه عشق است آسمان و زمینشچنان که انجم و شمس و قمر دقیقه دقیقه


نیایش هایی از نجم الدین رازی


یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش توبر حال من خسته دل ریش نگر

***

در بارگه جلالت ای عذرپذیردریاب که من آمده ام زار و حقیر
از تو همه رحمت است و از من تقصیرمن هیچ نیم همه تویی دستم گیر

***

من بی تو دمی قرار نتوانم کرداحسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویییک شکر تو از هزار نتوانم کرد

***

بخشای بر آن که جز تو یارش نبودجز خوردن اندوه تو کارش نبود
در عشق تو حالتیش باشد که دمیهم با تو و هم بی تو قرارش نبود

***

حاشا که دلم از تو جدا داند شدیا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد که را دارد دوستوز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟

***

یا رب به دو نور دیده پیغمبریعنی به دو شمع دودمان حیدر
بر حال من از عین عنایت بنگردارم نظر آنکه من نیفتم ز نظر


نیایشی از رفعت سمنانی


الهی آتش عشقی برافروز
بنای هستی ام را پاک می سوز
اگرچه حال می سوزم ولیکنبزن بر آتشم از لطف دامن
بنای هستی ام زیر و زبر کنشرار عاشقی را شعله ور کن
عزیزان، عاشقم، پوشیده تا کینوای عاشقی زد یار، در نی
چه می دانم که رسوایی کدام استبگردم از چه رو این ازدحام است
همی خواهم بپرسم راز خود راکه تا بینم رخ طناز خود را
چه سازم اشک و آهم گشته غمازرخ زردم نماید کشف هر راز


نیایش هایی از ریاضی سمرقندی


عاقبت دیده به رویت نگران خواهد شد
مات رخسار تو مثل دگران خواهد شد
گر چنین گریه کنم، در لحد از تربت منچشمه ای سوی در دوست روان خواهد شد
دلم از هجر تو در آتش جان خواهد سوختچشمم از شوق تو خونابه چکان خواهد شد

***

گردی که از سجود درت بر جبین ماستسرمایه سعادت دنیا و دین ماست
گشتیم تیره روز ولی شمع آفتابهر صبح روشن از نفس آتشین ماست
با آنکه غم بر آتش تنهایی ام نشاندغم نیست چون خیال رخت همنشین ماست


نیایش هایی از سعدی


مقصد عاشقان دو عالم بقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
هر جا که شهریاری و سلطان و سروری استمحکوم حکم و حلقه به گوش گدای توست

* * *

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمهیا رب به خون پاک شهیدان کربلا
یا رب به صدق سینه پیران راستگوییا رب به آب دیده مردان آشنا
گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده اندما را بس است رحمت و فضل تو متکا


نیایشی از شهریار


دلم جواب بلی می دهد صلای ترا
صلا بزن که به جان می خرم بلای ترا
به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تستنه ابتدای تو دیدم نه انتهای ترا
کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چندوفا نمی کند این عمرها وفای ترا
به جاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگمگر نه در دل من تنگ کرده جای ترا
تو از دریچه دل می روی و می آییولی نمی شنود کس صدای پای ترا
غبار فقر و فنا توتیای چشمم کنکه خضر راه شوم چشمه بقای ترا


نیایش هایی از عراقی


به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساختکه هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجدرمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشدخلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال نایداندیشه وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نمانددر جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد


نیایشی از عطار


ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جمله عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهانای نهان اندر نهان ای جان جان
گرچه در جان گنج پنهان هم توییآشکارا در دل و جان هم تویی
ای درون جان برون جان توییهرچه گویم آن نه ای تو آن تویی


نیایشی از فروغی بسطامی


کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضورپنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدی که منبا صد هزار دیده تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آیینه ساز شدتا من به یک مشاهده شیدا کنم ترا
بالای خود در آینه چشم من ببینتا با خبر ز عالم بالا کنم ترا


نیایشی از فیض کاشانی


ای در هوای وصل تو گسترده جان ها بال ها
تو در دل ما بوده ای در جست و جو ما سال ها
ای از فروغ طلعتت تابی فتاده در جهانو ای از نهیب هیبتت در ملک جان زلزال ها
سرها ز تو پر غلغله، جان ها ز تو پر ولولهتنها ز تو در زلزله، دل ها ز تو در حال ها
آثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتانتا سوی حسن بی نشان جان ها گشاید بال ها


نیایش هایی از مولوی


ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دم به دم
حمله مان پیدا و ناپیداست بادجان فدای آن که ناپیداست باد
باد ما و بود ما از داد توستهستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست راعاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیرنقل و باده جام خود را وا مگیر

***

ای دهنده عقل ها فریادرستا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باشما همه لاشیم با چندین تراش
هم طلب از توست و هم آن نیکوییما کییم اول تویی، آخر تویی


نیایشی از ملا احمد نراقی


ای خدا ای از تو دل ها را نشاط
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته سودای توهستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نور افشان ز توستآب و رنگ چهره خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست توچشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یک نظرتا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
یک نظر از تو ز من جان باختناز تو سوزانیدن از من ساختن


نیایش هایی از نظامی گنجوی


ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
ای سرمه کش بلندبیناندر باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایامزآغاز رسیده تا به انجام
صاحب تویی آن دگر غلامندسلطان تویی آن دگر کدامند
من بی کس و زخم ها نهانیهان ای کس بی کسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرمهست از کرم تو ناگزیرم

***

ای همه هستی ز تو پیدا شدهخاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کایناتما به تو قائم چو تو قائم به ذات
هستی تو صورت پیوند نیتو به کس و کس به تو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توییو آن که نمردست و نمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تو راستملک تعالی و تقدس تو راست
خاک به فرمان تو دارد سکونقبه خضرا تو کنی بی ستون





سر به صحرا می گذارم

روی سنگی مانده تنها  ، دل غمین از هجر دلبر

 می نشینم

 راز دل آرام آرام در دل این سنگ  تنها

من به نجوا می گذارم

ناگهان دیدم که دنیا در تب و تاب  و خروش است

جمله گیتی می خروشد سینه ام در جنب و  جوش است

من هراسان.......... چهره ام زرد

زلزله آمد خدایا !!

سنگ خندید با تمسخر

 زلزله ؟؟؟؟؟ ترسو  ؟؟؟؟؟/

منم............  مرد !!!!!!!!!!!!!!!!!

شکوه هایت از زمانه

بر تن من لرزه دارند

شکوه کم کن ......... شکوه کم کن  ،

 عاشقان و  سینه سوزان ....... رنج بی انداره دارند 

گفتمش سنگ :

خوشبحالت دل نداری رنج بینی

خنده ی مستانه سرداد  

گفت در این گوی خاکی .... تو...... که را  بی رنج بینی ؟

من به مانند تو از نامردمی ها می گریزم

از غم  تنهایی عشق

سر به صحرا کرده ام من ،  بهر لیلا ی عزیزم

عشق را از من گرفتند

من دویدم از پی او  

دست و پایم را شکستند

می زدم آوای یا هو

طاقت رفتن نمانده گشته ام  مدهوش مدهوش

نام او ورد زبانم

 کی  کنم او را  فراموش؟؟؟

داده ام پیغام بر باد تا به لیلایم رساند

مانده ام تنهای تنها

باد هم رفت و نیامد

گرمی فصل تموز و  سردی دی را چشیدم

ازفراغ دلبرم بشکسته ام قامت ......خمیدم

درد سنگین تر زدرد عشق در دنیا ندیدم

این که  بینی من نشستم گریه گشته کار و بارم

دوست داشتم از پی او می دویدم در همه عمر

حیف صد حیف ای بنی عاشق ببین ............. من پا ندارم

خیز از جا

چست و چابک...... مرکب مستانه زین کن

در زمین گشتی ندیدی؟؟؟؟ طلعت روی قناری  ؟؟؟؟

زود باش

 ترک زمین کن.......

خواهشی دارم برایت

آبرویم را نگهدار

از برای عشق من هم.....  یک قدم آهسته بردار

گر به یار من رسیدی

نرم  برگیرش در آغوش

گو سلامت می رساند

کی شوی لیلا فراموش؟؟؟؟

تا نوای سنگ شنیدم من گریبان چاک کردم

آمدم آرام و محزون

نام خود از دفتر عشاق دنیا ،،،،،پاک کردم


شاعر محمد علی شیردل

                                                    در هوای کوی عشقت
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد