کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

پرسش


 

سلام ماهی ها... سلام، ماهی ها

سلام، قرمزها، سبزها، طلائی ها

به من بگوئید، آیا در آن اتاق بلور

که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است

و مثل آخر شب های شهر، بسته و خلوت

صدای نی لبکی را شنیده اید

که از دیار پری های ترس و تنهایی

به سوی اعتماد آجری خوابگاه هاا،

و لای لای کوکی ساعت ها،

و هسته های شیشه ای نور - پیش می آید؟

 

و همچنان که پیش می آید

ستاره های اکلیلی، از آسمان به خاک می افتند

و قلب های کوچک بازیگوش

از حس گریه می ترکند.

عاشقانه

عاشقانه

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایهء مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دل تنگ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

 

 

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دور دست آسمان

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد و سیاه

با قدمهایت قدمهایم براه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیرهنم

آشنای سبزه واران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سحر شاداب تر

از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیرهنم

آه  می خواهم که بشکافم ز هم

شادیم یک دم بیالاید به غم

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم های های

 

این دل تنگ من و این دود عود ؟

در شبستان، زخمه های چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لائی سِحر بار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیا های من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی

وصل

وصل

 

آن تیره مردمکها، آه

آن صوفیان سادهء خلوت نشین من

در جذبهء سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

 

دیدم که بر سراسر من موج می زند

چون هرم سرخگونهء آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج بارانها

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

تا بی نهایت

تا آنسوی حیات

گسترده بود او

 

دیدم در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

 

ساعت پرید

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهء حریق

می خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه های پردهء ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشالهء طولانی طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشدهء من

 

دیدم که می رهم

دیدم که می رهم

 

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

 

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را

دیوانه وار زیسته بودیم

دریافت

 

در حباب کوچک خود

روشنائی خود را می فرسود

ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهای تهی

شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها

شب...

 

گوش دادم

در خیابان وحشت زدهء تاریک

یک نفر گوئی قلبش را

مثل حجمی فاسد

زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زدهء تاریک

یک ستاره ترکید

گوش دادم...

 

نبضم از طغیان خون متورم بود

و تنم...

تنم از وسوسهء

متلاشی گشتن.

 

روی خط های کج و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک میشد در کف، در زردی، در خفقان

 

داشتم با همه جنبش هایم

مثل آبی راکد

ته نشین می شدم آرام آرام

داشتم لرد می بستم در گودالم

 

گوش دادم

گوش دادم به همه زندگیم

موش منفوری در حفرهء خود

یک سرود زشت مهمل را

با وقاحت می خواند

جیرجیری سمج و نامفهوم

لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود

و روان می شد بر سطح فراموشی

 

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ

هر دو ... از احساسی سرسام آور تیر کشید

آه

من به یاد آوردم

اولین روز بلوغم را

که همه اندامم

باز میشد در بهتی معصوم

تا بیامیزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

 

در حباب کوچک

روشنایی خود را

در خطی لرزان خمیازه کشید.

بر او ببخشائید

 

بر او ببخشائید

بر او که گاهگاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب های راکد

و حفره های خالی از یاد می برد

و ابلهانه می پندارد

که حق زیستن دارد

بر او ببخشائید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دور دست تحرک

در دیدگان کاغذیش آب می شود

 

بر او ببخشائید

بر او که در سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهای منقلب شب

خواب هزار سالهء اندامش را

آشفته می کند

 

بر او ببخشائید

بر او که از درون متلاشیست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد

و گیسوان بیهده اش

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

 

ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

بر او ببخشائید

بر او ببخشائید

زیرا که محسور است

زیرا که ریشه های هستی بارآور شما

در خاک های غربت او نقب می زنند

و قلب زودباور او را

با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند.

میان تاریکی

 

میان تاریکی

ترا صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای می مرد

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستی من

چو یک پیالهء شیر

میان دستم بود

نگاه آبی ماه

به شیشه ها می خورد

 

ترانه ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود می لغزید

به روی پنجره ها

 

تمام شب آنجا

میان سینهء من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی ترا می خاست

دو دست سرد او را

دوباره پس می زد

 

تمام شب آنجا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو می ریخت

کسی ز خود می ماند

کسی ترا می خواند

هوا چو آواری

به روی او می ریخت

 

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجاست خانهء باد؟

کجاست خانهء باد؟

در آبهای سبز تابستان

 

تنهاتر از یک برگ

با بار شادیهای مهجورم

در آبهای سبز تابستان

آرام می رانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غمهای پائیزی

در سایه ای خود را رها کردم

در سایهء بی اعتبار عشق

در سایهء فرّار خوشبختی

در سایهء نا پایداریها

 

شبها که می چرخد نسیمی گیج

در آسمان کوته دلتنگ

شبها که می پیچد مهی خونین

در کوچه های آبی رگها

شبها که تنهائیم

با رعشه های روحمان، تنها-

در ضربه های نبض می جوشد

احساس هستی، هستی بیمار

 

«در انتظار دره ها رازیست»

این را به روی قله های کوه

بر سنگهای سهمگین کندند

آنها که در خط سقوط خویش

یک شب سکوت کوهساران را

از التماسی تلخ آکندند

 

«در اضطراب دستهای پر،

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه ها زیباست»

این را زنی در آبها می خواند

در آبهای سبز تابستان

گوئی که در ویرانه ها می زیست

 

ما یکدگر را با نفسهامان

آلوده می سازیم

آلودهء تقوای خوشبختی

ما از صدای باد می ترسیم

ما از نفوذ سایه های شک

در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم

ما در تمام میهمانی های قصر نور

از وحشت آوار می لرزیم

 

اکنون تو اینجائی

گسترده چون عطر اقاقی ها

در کوچه های صبح

بر سینه ام سنگین

در دستهایم داغ

در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش

اکنون تو اینجائی

 

چیزی وسیع و تیره و انبوه

چیزی مشوش چون صدای دوردست روز

بر مردمک های پریشانم

می چرخد و می گسترد خود را

شاید مرا از چشمه می گیرند

شاید مرا از شاخه می چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند

شاید...

دیگر نمی بینم

 

ما بر زمینی هرزه روئیدیم

ما بر زمینی هرزه می باریم

ما «هیچ» را در راهها دیدیم

بر اسب زرد بالدار خویش

چون پادشاهی راه می پیمود

افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست می داریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست

غزل

 

«امشب به قصهء دل من گوش می کنی»

«فردا مرا چو قصه فراموش می کنی»

ه.ا.سایه

 

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

تو درهء بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

باد ما را با خود خواهد برد

 

در شب کوچک من ، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

 

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی ؟

 

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

 

لحظه ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می لرزد

و زمین دارد

باز می ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

 

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لبهای عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد

شعر سفر

 

همه شب با دلم کسی می گوید

«سخت آشفته ای زدیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود، می رود، نگهدارش»

 

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

تنم از حس  دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

می شکفتم ز عشق و می گفتم

«هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش»

 

آه، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینهء راه

نرم نرمک خدای تیرهء غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

آیه هائی همه سیاه سیاه

روی خاک

 

 

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقهء گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

 

بارور ز میل

بارور ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیمها نوازشم کنند

 

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

 

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت سادهء غمیست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر:

قلب تیرخورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

 

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

 

این ترانهء منست

- دلپذیر دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این

آفتاب می شود

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

گذران


تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
ھر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که ھمه عمر سفر می کردیم
از بھاری به بھاری دیگر
آه کنون دیریست
که فرو ریخته در من ‚ گویی
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم با بوسه تو
روی لبھایم می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که ھمه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان ھای مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه ھستی جز یک لحظه یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در
برھوت آگاھی ؟
بگذار

سرود زیبایی


شانه ھای تو
ھمچو صخره ھای سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه ھای تو
چون حصار ھای قلعه ای عظیم
رقص رشته ھای گیسوان من بر آن
ھمچو رقص شاخه ھای بید در کف نسیم
شانه ھای تو
برجھای آھنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد ھوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه ھای من بر روی شانه ھات
ھمچو جای نیش آتشین مار
شانه ھای تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه ھای گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله ھای کوه
شانه ھای تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه ھای تو
مھر سنگی نماز من

آن روزها

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

- به یکدیگر

آن  بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره میگشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام میبارید

 

بر نردبام کهنه ء   چوبی

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

وو فکر می کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفید لیز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور -

 

وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا ...

 

 

 گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های با طل را

از مشق های کهنه ء خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه میگشتم افسرده 

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک میکردم

 

آن روزها رفتند

آن روزهای ذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه‌ی صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هرکس از تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

 

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار میکردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

 

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن مشد ، کش میامد ، باتمام

لحظه های راه می آمخت

و چرخ میزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم

های رنگی سیال

و باز میامد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،

که میرخت

 

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای  جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های

آبی رنگ

دستی که  با یک گل از پشت دیواری صدا میزد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر  ، بر این دت مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد

در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم

ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه

میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی

هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهای دزدانه

 

آن روزها رفتند

آن روزها مپل نباتاتی که در خورشید میپوسند

از تابش خورشید، پوسند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست