شانه ھای تو
ھمچو صخره ھای سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه ھای تو
چون حصار ھای قلعه ای عظیم
رقص رشته ھای گیسوان من بر آن
ھمچو رقص شاخه ھای بید در کف نسیم
شانه ھای تو
برجھای آھنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد ھوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه ھای من بر روی شانه ھات
ھمچو جای نیش آتشین مار
شانه ھای تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه ھای گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله ھای کوه
شانه ھای تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه ھای تو
مھر سنگی نماز من
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را