در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت:
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه ئی روی سایه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزید
بوسه ئی شعله زد میان دو لب
فروغ فرخ زاد
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 ساعت 08:57
قاصدک !
هان ! چه خبر آوردی ؟
از کجا ؟ .. وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی .. اما ، اما ؛
گرد بام و دور من
- بی ثمر می گردی !
انتظار خبری نیست مرا .
- نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری !
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،
برو آنجا که تو را منتظرند ،
قاصدک !
در دل من ، همه کورند و کرند !
دست بردار ازین در وطن خویش غریب ..
قاصد تجربه های همه تلخ ؛
با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ ..
که فریبی تو ، فریب ..
قاصدک ! هان ! ولی ... آخر ... ای وای !
راستی ؛ آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی !
راستی ؛ آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟!
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند...
قاصدک آه نرو......
قاصدک !
هان ! چه خبر آوردی ؟
از کجا ؟ .. وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی .. اما ، اما ؛
گرد بام و دور من
- بی ثمر می گردی !
انتظار خبری نیست مرا .
- نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری !
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،
برو آنجا که تو را منتظرند ،
قاصدک !
در دل من ، همه کورند و کرند !
دست بردار ازین در وطن خویش غریب ..
قاصد تجربه های همه تلخ ؛
با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ ..
که فریبی تو ، فریب ..
قاصدک ! هان ! ولی ... آخر ... ای وای !
راستی ؛ آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی !
راستی ؛ آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟!
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند....
قاصدک آه نرو......