ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد برویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید بسویم
اگر ای آسمان خواهم که یکروز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
فروغ فرخ زاد
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 ساعت 08:31
به او بگویید هنوز هم دوستش دارم گرچه بی وفا بود
به او بگویید هنوز هم دوستش دارم گرچه در تنهاترین لحظاتم تنهایم گذاشت
به او بگویید ، گرچه دل تکه تکه شده ام رh آتش زد
به او بگو یید هنوز هم عاشقم گرچه چشم های خیسم را به اتتظار نشاند
به او بگویید هنوز عاشقم گرچه..........گرچه خیلی زود مرا وابسته کرد و خیلی زودتر دیگر در دلش جایی نداشتم
به او بگویید.....
با سلام
بسیار زیبا بود
با آرزوی موفقیت
بدرود
بسیار ممنون از نظر و شعر زیباتون
باز هم به کلبه ما سر بزنید