کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

شب و هوس

 

 

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

 

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

 

مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی

 

می خواهمش در این شب تنهائی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد، درد ساکت زیبائی

سرشار، از تمامی خود سرشار

 

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد، پیچدسخت

آن بازوان گرم و توانا را

 

در لابلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفس هایش

نوشد، بنوشدم که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

 

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیردم، به همهمه درگیرد

خاکسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس ها را

 

می خواهمش دریغا، می خواهم

می خواهمش به تیره، به تنهائی

می خوانمش به گریه، به بی تابی

می خوانمش به صبر، شکیبائی

 

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب، شبی بی پایان

او، آن پرنده، شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان

 

فروغ فرخ زاد

نظرات 3 + ارسال نظر
امیررضا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 http://www.range-khoda13.blogfa.com

سلام...
وب ما یه وب نوپاست
مطالبش دس نویس خودمونه
یعنی در حقیقت دل نوشته های خودمون
خوشحال میشیم یه سری به وب ما بزنید و نظرتون بگید
منتظریم
مایل به تبادل لینک بودید بهم بگید
یا علی...

MINA دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 http://tanhatarintanha.blogsky.com/

[:S0
17:]
سلام
من از اداره دارم نظر میدم یواشکی
وبت خیلی زشته

sara دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:44

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید

این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه

ی پنجره را زود شکست.



کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از

آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ

نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم

کمتر است؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد