شهریست در کناره آن شط پر خروش
با نخل های در هم و شب های پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پرغرور
شهریست در کناره آن شط که سال هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شب های ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بی کران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش، ترا یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیزدار
من باخیال او دل خود شاد می کنم
فروغ فرخ زاد
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 ساعت 08:00
من چه ساده بودم انگار
شبُ آفتابی می دیدم
تابلوی سیاه غم را
رنگ رویا می کشیدم
خواب نقره ای تمام شد
تو دیگه قصه نبودی
تو می خواستی که نباشی
نمیدونم .... نمیدونم
به چی دل سپرده بودم ؟
به کدام امید و رویا ؟
به چه عشقی مانده بودم ؟
دل تو خیلی سیاه بود
اینو کاش فهمیده بودم
کاشکی از پشت نقابت
رنگ شب را دیده بودم
**************************
ممنون