بر لب رود نشستم
از رود پرسیدم به کجا میروی
نیشخندی زد و با پریدن از روی سنگها گفت :
دریا
بر لب ساحل نشستم
از نسیم پرسیدم به کجا میروی
دست نوازش گرش بر سرم کشید و جوابم داد :
دریا
به کوه رفتم
از سنگ پرسیدم چرا ساکت و غمگینی
جوابی نشنیدم ، فهمیدم پای رفتن ندارد، به کجا ؟
دریا
قطره اشکی از چشانم جاری شد
گفتم تو کجا ؟
روی گونه هایم لغزید و گفت :
با وجود انسانهای این زمان ، خشکی جای ماندن نیست !!!
دریـــــــــــــــــــا ...
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 ساعت 09:47
واو چیکار کردی تتتتو چشام رنگارنگ شد
ولی خیلی سنگین شده وبلاگت یه کاری کن
ممنون که نظر دادید
سعی می کنم سبک ترش کنم
سلام دوست عزیز خیلی ممنون استفاده کردیم
ممنونم که به عاشقانه سر زدید
و تشکر از نظری که دادید
khob bod mer30.khaste nashiii.