نه آهنگ پر از موج صدائی
فروغ فرخ زاد
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پائیز، ای مسافر خاک آلود
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پائیز، ای سرود خیال انگیز
پائیز، ای ترانه محنت بار
پائیز، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
شهریست در کناره آن شط پر خروش
من باخیال او دل خود شاد می کنم
فروغ فرخ زاد
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندیدبوسه ئی شعله زد میان دو لب
فروغ فرخ زاد
ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرمپریشان می کنم کاشانه ای را
فروغ فرخ زاد
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگناه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
فروغ فرخ زاد
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای، این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من، که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که درپایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
فروغ فرخ زاد
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
فروغ فرخ زاد
گفتی :عاشقا نه هایت عشق نیست
گفتم: سبزه زلرش باطل نیست
گفتی :شعر هایت همه رنج و عذاب
گفتم :عاشقم بر فرض محال
گفتی :عشق چیست تو می دانی؟
گفتم :عشق هست معنای نادانی
گفتی :عشق فقط غم نیست
گفتم :غمش تموم زندگی ایست
گفتی:چرا عشق همزبانش دوری ایست
گفتم:شیرینی اش درد دو ری ایست
گفتی:چرا ماندن همیشه سخت است؟
گفتم:کودک عشقت کم سال است
گفتی:مرا این شوریده حالی چه حاصل ؟
گفتم : زمانی می رسد دانی بی حا صل
گفتی:پس از عشق فا صله گیرم
گفتم:از نفسهایم چه بگویم
گفتی :بی تردید عاشقم کردی
گفتم:عاشق نیستس عاشقی نکردی
گفتی:پس این همه عذاب چیست؟
گفتم:عاشقا نه هایم همه دلتنگی ایست
گفتی :از من خام نباش دلگیر
گفتم:عشق حاصل همین خا می ایست
گفتی می پندارم که تو عاشق ترینی
گفتم:عاشق ترین هم شود قربانی
گفتی:قربا نی تو میشوم روزی
گفتم:آن روز من دهم میهمانی
گفتی :مهما نی اش به عهده ی من
گفتم:مهمانش تو هستی در مرگ عاشقا نه ام
گفتی : اخر داستان عشقت همین بود؟
گفتم : معنی عشق همین است
گفتی:پس عشق از وصال می گریزد
گفتم:وصال به پای عشق نمی سوزد
گفتی :عشق چیست بی حاصل؟
گفتم :حاصلش نیست وصال عاشق
گفتی: پس ما هر دو عاشق ترینیم؟
گفتم :خوب می دانی که هر دو غافل ترینیم
گفتی:پس هر دو می شویم قربانی
گفتم:گر شویم قربانی ما هم ماندگاریم
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستة من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم, که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من, ای دل دیوانة من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا, بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخ زاد
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
می خواهمش در این شب تنهائی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبائی
سرشار، از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد، پیچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد، بنوشدم که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
درگیردم، به همهمه درگیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را
می خواهمش دریغا، می خواهم
می خواهمش به تیره، به تنهائی
می خوانمش به گریه، به بی تابی
می خوانمش به صبر، شکیبائی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب، شبی بی پایان
او، آن پرنده، شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
فروغ فرخ زاد
می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه می جوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبائی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او، دمساز
فروغ فرخ زاد
دلم شکسته امشب
نای نفس ندارمنگو تورم ندارم ...
شعر از حامد مفرد
بر لب رود نشستم
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند
به هرجا رفت ، در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟… او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده ی شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی ، نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون ، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی ، نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
فروغ فرخ زاد
از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت
فروغ فرخ زاد
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند
با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
زیرباران بودم همره غم تنها
چشم زیبایت گشت درمه شب پیدا
بادوچشمت گفتم بی خبرازمایی
ازغروب وباران حال ماجویایی
هیچ میگویی اوزیرباران تنهاست
یادداری گفتی باتوباران زیباست
توکه گفتی هرشب درخیالم هستی
سرخی چشمانت داده برمن مستی
حال زیرباران باکه هم اغوشی
زیرباران بااوباده هم مینوشی
چشمت اوام چکاندفقط قطره شبنم
لحظه ای باریداومثل باران نم نم
مثل باران نه که چون سیل درجوش وخروش
باغم چشمانت رفت ازسرهم هوش
قطره قطره اشک بررخم بوسه نواخت
تاکه بگشودم چشم غلبم ازغصه گداخت
گفتم ای سنگین دل تونباربرحالم
شیشه رامیشکندسنگ اشکت یارم
چشمت ازغصه به من خیره ماندوحیران
گفت زیرباران بی توام سرگردان
از طرف یه عاشق
همه میگن که تو رفتی,همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغــــــــــــــــــــــــــــــه
چجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تودوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه
دروغـــــــــــــــــــــــــــــه
همه میگن کــه عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
بی تو واسمت عزیزم اینجا خیلی سوتو کوره
ولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
همه میگن که تو نیستی,همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی
دروغـــــــــــــــــــــــــــــــه