کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

بیراهه ای در آفتاب

ای کرانه ما خنده گلی در خواب دست پارو زن ما را بسته
است
در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟
جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم
آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید
وزیدیم و دریچه به آیینه گشود
به درون شدیم و شبستان ما را نشناخت
به خاک افتادیم و چهره ما نقش او به زمین نهاد
تاریکی محراب آکنده ماست
سقف از ما لبریز دیوار از ما ایوان از ما
از لبخند تا سردی سنگ خاموشی غم
از کودکی ما تااین نسیم شکوفه باران فریب
برگردیم که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است
موج برون به صخره ما نمی رسد
ما جدا افتاده ایم و ستارههمدردی از شب هستی سر می زند
ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه ها
خواهد نشست ؟
برویم از سایه نی شاید جایی ساقه آخرین گل برتر را در سبد ما افکند

بی تار و پود

در یداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش
نوشید
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
تصویری شکست
خیالی از هم گسیخت

برتر از پرواز



دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بیهوده است
میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است
در چشم پرنده
قطره بینایی است
ساقه به بالا می رود میوه فرو می افتد دگرگونی غمناک است
نور آلودگی است نوسان آلودگی است رفتن آلودگی
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو میوه ها را می راند
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است
سرشاری اش قفس را می لرزاند
نسیم هوا را می شکند : دریچه قفس بی تاب است

ای همه سیما ها

درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است
اینجا ای همه لب ها لبخندی ابهام جان را
پهنا می دهد
پرتو فانوس ما در نیمه راه میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای ما را از آستانه ما بدر برده است
ای همه هوشیاران بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما
نریخت ؟
ای
همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم
ای همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابی ما کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید
در چه دیاری آیا
اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟
ای همه همسایه ها در خورشیدی دیگر خورشیدی دیگر

آوای گیاه

از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من
ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود

آن برتر

به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست
دستم درتاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی رانشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او پیکره اش خاموشی بود
لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت
و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت
و من
در شکوه تماشا فراموشی صدا
بودم

....

رویا زدگی شکست :‌ پهنه به سایه فرو بود
زمان پر پر می شد
از باغ دیرین عطری به چشم تو می نشست
کنار مکان بودیم شبنم سپیده همی بارید
کاسه فضا شکست در سایه
باران گریستم و از چشمه غم برآمدم
آلایش روانم رفته بود جهان دیگر شده بود
در شادی لرزیدم و آن سو را به درودی لرزاندم
لبخند درسایه روان بود آتش سایه ها در من گرفت : گرداب شدم
فرجامی خوش بود اندیشه نبود
خورشید را ریشه کن دیدم
و دروگر نور را در تبی شیرین با لبی
فرو بسته ستودم

فراتر

می تازی، همزاد عصیان!

 

به شکار ستاره ها رهسپاری،

 

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

 

اینجا که من هستم

 

آسمان، خوشه کهکشان می آویزد،

 

کو چشمی آرزومند؟

 

***

 

با ترس و شیفتگی، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی

 

و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!

 

و اینجا - افسانه نمی گویم -

 

نیش مار، نوشابه گل ازمغان آورد.

 

***

 

بیداری ات را جادو می زند،

 

سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.

 

و - قصه نمی پردازم -

 

در باغستان من، شاخه بارور خم می شود،

 

بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.

 

در بیشه تو، آهو سر می کشد، به صدایی می رمد.

 

***

 

در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست.

 

در سایه - آفتاب دیارت، قصه « خیر و شر » می شنوی.

 

من شکفتن ها را می شنوم.

 

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.

 

***

 

تو در راهی.

 

من رسیده ام.

 

***

 

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!

 

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.

 

شکست کرانه


 

درخت، نقشی در ابدیت ریخت.

 

انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.

 

لبانم ره پرتوی شوکران لبخند می زند.

 

- این تو بودی که هر وزشی،

 

هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟

 

- و اینک هر هدیه ابدیتی است.

 

- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین

 

چشمه کشیدی؟

 

- و اینک چشمه نزدیک، نقش عطش در خود می شکند.

 

- گفتی نهال از طوفان می هراسد.

 

- و اینک ببالید، نو رسته ترین نهالان !

 

که تهاجم بر باد رفت.

 

- سیاه ترین ماران می رقصند.

 

- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!

که گزیدن نوازش شد

شب هم آهنگی

لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد

پروای چه داری مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به
سقف جنگل می نگری ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بیاشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی رشته رمز می لرزد
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند دروازه ابدیت
باز است آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم که مهتاب آِنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند شب راکد می ماند جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره گیاهان به سوی ابدیت
می رود

ای نزدیک

در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید.

و اینک، شاخه نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن.

بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است.

درخشش میوه! درخشان تر.

وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.

دور ترین آب

ریزش خود را به راهم فشاند.

پنهان ترین سنگ

سایه اش را به پایم ریخت.

و من، شاخه نزدیک!

از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم،

رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب – آشیان شکستم

و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.

خم شو، شاخه نزدیک!

مسافر

دم غروب میان حضور خسته اشیا
 نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
 و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
 و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
 گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
 مسافر از اتوبوس
پیاده شد
 چه آسمان تمیزی
 و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
 صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
 و روی صندلی راحتی کنار چمن
 نشسته بود
دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 تمام راه به یک چیز فکر می کردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
 و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
 و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
 و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
 دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
 نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
 و فکر میکنم
 که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
 چه سیبهای قشنگی
 حیات نشئه تنهایی است
 و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
 مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
 صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
 چراغ روشن بود
 و چای
می خوردند
 چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
 چه قدر هم تنها
 خیال می کنم
 دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
 اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه
گیاه است
 و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
 همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
 وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
 حرام خواهد شد
 و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
 و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
 صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
 و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
 همیشه عاشق تنهاست
 و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
 و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
 و خوب می دانند
 که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
 و نیمه شب ها با
زورق قدیمی اشراق
 در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
 هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت
پاکی است
 برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
 دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
 خیال می کنم
 در آبهای جهان قایقی است
 و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
 سرود
زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
 و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
 کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
 و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
 و گوش دادن به
 صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
 و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
 و در جوانی  روی یک سایه راه باید رفت
 همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام
سفر
 همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
 درست فکر کن
 کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
 چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
 و در مصاحبه باد و
شیروانی ها
 اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
 چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
 و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
 کتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول این بود
 حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
 میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
 نگاه می کردی
 حضور سبز قبایی میان شبدرها
 خراش صورت احساس را مرمت کرد
 ببین همیشه خراشی است روی صورت
احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
 و روی شانه ما دست می گذارد
 و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
 ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
 که وقت از
پس منشور دیده می شد
 تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
 که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر
گذاشته بود
 به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
 شراب را بدهید
شتاب باید کرد
 من از سیاحت در یک حماسه می آیم
 و مثل آب
 تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
 و ایستادم تا
 دلم قرار بگیرد
 صدای پرپری
آمد
 و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
 و بار دیگر در زیر آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
 و من بلند بلند
 کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
 که زیر سدر کهن سالی
 نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
 نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
 و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
 کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
 شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
 و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
 به آشنایی یک لحن
 به بیکرانی یک رنگ
 سفر مرا به زمین های استوایی برد
 و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
 چه خوب یادم هست
 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد
 وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
 و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
 در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
 که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
 نمی شناسد
 هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
 صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
 و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
 و گوشواره عرفان نشان تبت را
 برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
 تمام وزن طراوت را
 که من
 دچار گرمی گفتارم
 و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
 و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
 که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت
مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
 بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
 و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
 نشسته بودم
 و عکس تاج محل را در آب
 نگاه می کردم
 دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات  ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
 و هم نورد افق های دور باید شد
 و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
 و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
 من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
 و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
 زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
 ودست بدوی
او شبنم دقایق را
 به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
 و آفتاب تغزل بلند بود
 و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
 شماره می کردم
خیال می کردیم
 بدون حاشیه هستیم
 خیال می کردیم
 میان متن
اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
 و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
 در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
 شنیده بودم
 کجاست جشن خطوط ؟
 نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
 من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
 حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
 و در تراکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
 و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
 جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
 چه
قدر روشن بود
 کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
 صدای باد می آید عبور باید کرد
 و من مسافرم ای بادهای همواره
 مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
 مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
 پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
 دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
 و در تنفس تنهایی
 دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
 مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
 حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید

صدای پای اب

اهل کاشانم
 روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
 دوستانی بهتر از آب روان
 و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
 من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
 دشت سجاده من
 من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
 در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
 همه ذرات نمازم متبلور شده است
 من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
 من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
 کعبه ام بر لب آب
 کعبه ام زیر اقاقی هاست
 کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
 اهل کاشانم
 پیشه ام نقاشی است
 گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
 دل تنهایی تان تازه شود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
 باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
 یک بغل آزادی بود
 چیزها دیدم در روی زمین
 کودکی دیدم ماه را بو می کرد
 قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
 نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
 من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
 من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
 کاغذی دیدم از جنس بهار
 من قطاری دیدم روشنایی می برد
 من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
 من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
 و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
 خاک از شیشه آن پیدا بود
کاکل پوپک
 خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می آید
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
 پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
عشق پیدا بود موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ تنهایی بایک آواز
جنگ خونین انار و دندان
جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک کوچه به دست دو سلام
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در باغ معلق می خواند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
 من با تاب من با تب
 خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
 عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
 چک چک چلچله از سقف بهار
 و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
 متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
 من صدای قدم خواهش را می شونم
شیهه پاک حقیقت از دور
 من صدای وزش ماده را می شنوم
 و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
 و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
 پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
 پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
 من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
روح من کم سال است
 روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
 روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
 من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
 هر کجا برگی هست شور من می شکفد
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
 مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
 من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
 زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
 زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور آینه است
 زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
 آسمان مال من است
 پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
 چه اهمیت دارد
 گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
 و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
 زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
 گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
 و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
 و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
 و بیاریم سبد
 ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
 و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
 و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
 و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
 و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
 و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
 و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
 و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
 پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
 پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
 پشت سر خستگی تاریخ است
 پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
لب دریا برویم
 تور در آب بیندازیم
 وبگیریم طراوت را از آب
 ریگی از روی زمین برداریم
 وزن بودن را احساس کنیم
 بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
 گاه زخمی که به پا داشته ام
 زیر و بم های زمین را به من آموخته است
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
 ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
 که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
 صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
 هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
 نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

پرنده مردنی است

  

دلم گرفته است

دلم گرفته است

 

 

 به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

 

کسی مرا به آفتاب

 معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

تنها صداست که می ماند

  

چرا توقف کنم،چرا؟

پرنده ها به ستوی جانب آبی رفته اند

افق عمودی است

افق عمودی است و حرکت : فواره وار

و در حدود بینش

سیاره های نورانی میچرخند

زمین در ارتفاع به تکرار میرسد

و چاههای هوایی

به نقب های رابطه تبدیل میشوند

و روز وسعتی است

که در مخیله ی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد

چرا توقف کنم؟

راه از میان مویرگ های حیات می گذرد

کیفیت محیط کشتی زهدان  ماه

سلول های فاسد را خواهد کشت

و در فضای شیمیایی بعد از طلوع

تنها صداست

صدا که ذوب ذره های زمان خواهد شد .

چرا توقف کنم؟

 

 

 چه می تواند باشد مرداب

چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد

افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .

نامرد ، در سیاهی

فقدان مردیش را پنهان کرده است

و سوسک ....آه

وقتی که سوسک سخن می گوید .

 چرا توقف کنم؟

  همکاری حروف سربی بیهوده ست .

  همکاری حروف سربی

اندیشه ی حقیر را نجات خواهد داد .

من از لاله ی درختانم

تنفس هوای مانده ملولم میکند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر

 بسپارم

 

 

 نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب های  بادی میپوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه های نارس گندم را

به زیر پستان میگیرم

و شیر می دهم

صدا ،  صدا ،  تنها صدا

صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن

صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک

صدای انعقاد نطفه ی معنی

و بسط ذهن مشترک عشق

صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که میماند

 

 

در سرزمین قد کوتاهان

معیارهای سنجش

همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم

و کار تدوین نظامنامه نیست

 

 

مرا به زوزه ی دراز توحش

 درعضو جنسی حیوان چکار

مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار

مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گل ها میدانید ؟

 

 

کسی که مثل هیچکس نیست

 

من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما

مال اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است 

یا حاجت الحاجات است 

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن  خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

 

 

چرا من اینهمه کوچک هستم

 که در خیابانها گم میشوم 

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند

چرا کاری نمیکنند

 

 چقدر آفتاب زمستان تنبل است

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شستهام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

 

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در

صدایش با ماست

 

دلم برای باغچه میسوزد

 

  

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکرماهیها نیست

کسی نمیخواهد

باور کند که باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ی  ما تنهاست

حیاط خانه ی  ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه میکشد

و حوض خانه ی ما خالیست

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک میافتند

 و از میان پنجره های   پریده رنگ خانه ی ماهی ها

شب ها صدای سرفه میآید

حیاط خانه ی ما تنهاست .

 پدر میگوید:

" از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خودم را بردم

و کار خودم را کردم "

و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،

یا شاهنامه میخواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید:

" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ

وقتی که من بمیرم دیگر

 چه فرق میکند که  باغچه باشد

یا باچه نباشد

برای من حقوق تقاعد کافیست."

 

 مادر تمام زندگیش

سجاده ایست گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی  میگردد

و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه

آلوده کرده است .

مادر تمام روز دعا میخواند

مادر گناهکار طبیعیست

و فوت میکند به تمام گلها

و فوت میکند به تمام ماهیها

و فوت میکند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد .

 

  

برادرم به باغچه میگوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها میخندد

  و از جنازه های ماهیها

که زیر پوست بیمار آب

 به ذره های فاسد تبدیل میشوند

شماره بر میدارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه میداند.

او مست میکند

و مشت میزند به در و دیوار

و سعی میکند که بگوید

بسیار دردمند  و خسته و مأیوس است

او ناامیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار میبرد

و ناامیدیش

 آنقدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم میشود .

 

 

و خواهرم دوست گلها بود

و حرفهای ساده قلبش را

وقتی که مادر او را میزد

به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد

و گاهگاه خانواده ی ماهیها را

به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...

او خانه اش در آنسوی شهر است

او در میان خانه ی مصنوعیش

و در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی میخواند

و بچه های طبیعی میزاید

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

و گوشه های  دامنش از فقر باغچه آلوده میشود

حمام ادکلن میگیرد

او

هر وقت که به دیدن ما میآید

آبستن است.

 

 

حیاط خانه ی ما  تنهاست

حیاط خانه ی ما  تنهاست

تمام روز

از پشت در صدای تکه تکه شدن  میآید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان  بجای گل

خمپاره و مسلسل میکارند

همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان

  سرپوش میگذارند

 و حوضهای کاشی

بی آنکه  خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های  کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را

از بمبهای کوچک پر کردهاند .

حیاط  خانه ی ما گیج است.

       

 

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم

من از تصویر بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و فکر میکنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود.

پنجره

پنجره

 

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب  زمین میرسد

و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم

سرشار می کند .

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست.

من از دیار عروسک ها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف "سنگ" را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

 

 

 من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را

در دفتری به سنجاقی

 مصلوب کرده بودند.

 

 

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب  چراغ های مرا تکه تکه می کردند.

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با  دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی  که زندگی من دیگر

چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم ، باید، باید ،  باید.

 

 

یک پنجره برای من کافیست

یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش

معنی کند

از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنهاتر از تو نیست ؟

پیغمبران ، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما اوردند

این انفجارهای  پیاپی،

و ابرها مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست، ای برادر ، ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

 

  

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک  شد جوانی

من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام

بگویم؟

 

 

حس می کنم که وقت گذشته ست

 می کنم که " لحظه" سهم من از برگ های تاریخ ست

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان

من و دست های این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

 

 

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم .

بعد از تو

 

 

ای هفت سالگی

ای لحظه های شگفت عزیمت

بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

 

 بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست

شکست

شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز بجز آب ، آب ، آب

در آب غرق شد.

 

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و بصدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی ، دل بستیم .

 

بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود

از زیر میزها

به پشت ها میزها

و از پشت میزها

به روی میزها رسیدیم

و روی میزها بازی کردیم

و باختیم، رنگ ترا باختیم ، ای هفت سالگی .

  

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم

بعد از تو ما تمام یادگاری ها را

با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون

از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم

و داد کشیدیم :

" زنده باد    ،،،     مرده باد "

 

 و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان

که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم.

بعد از تو ما که  قاتل یکدیگر بودیم

برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلب هامان

در جیب هایمان  نگران بودند

برای سهم عشق قضاوت کردیم .

 

  بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم

و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید

و مرگ ، آن درخت تناور بود

که زنده های اینسوی آغاز

به شاخه های  ملولش دخیل می بستند

ومرده های آن سوی پایان

به ریشه های فسفریش چنگ می زدند

و مرگ روی ان ضریح مقدس نشسته بود

که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی

روشن شدند.

 

 

صدای باد می آید

صدای باد می آید، ای هفت سالگی

  

برخاستم و آب نوشیدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.

چقدر باید پرداخت

چقدر باید

برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟

  

ما هرچه را که باید

از دست داده باشیم ، از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم

و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود

در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی

و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

 

 چقدر باید پرداخت؟...

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی .

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصلها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

  


ادامه مطلب ...

تولدی دیگر

 

همهء هستی من آیهء تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

 

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

 زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد

ودر این حسی است

که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست

دل من

که به اندازهء یک عشقست

به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گل ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها

که به اندازهء یک پنجره میخوانند

 

 

آه...

سهم من اینست

سهم من اینست 

 سهم من ،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :

" دستهایت را

 دوست میدارم "

 

 

دستهایم را در باغچه میکارم

سبز خواهم شد ،  میدانم ، میدانم ، میدانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

 

 

گوشواری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را

باد با خود برد

 

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محل کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری  آگاه

که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

 

و بدینسانست

که کسی میمیرد

و کسی میماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی

صید نخواهد کرد .

 

 

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

من از تو میمردم

 

من از تو میمردم

اما تو زندگانی من بودی

 

تو با من میرفتی

تو در من میخواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی میپیمودم

تو با من میرفتی

تو در من میخواندی

 

تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را

به صبح پنجره دعوت میکردی

وقتی که شب مکرر میشد

وقتی که شب تمام نمیشد

تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را

به صبح پنجره دعوت میکردی

 

تو با چراغهایت میآمدی به کوچهء ما

تو با چراغهایت میآمدی

وقتی که بچه ها میرفتند

و خوشه های اقاقی میخوابیدند

و من در آینه تنها میماندم

تو با چراغهایت میآمدی ....

 

تو دستهایت را میبخشیدی

تو چشمهایت را میبخشیدی

تو مهربانیت را میبخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو زندگانیت را میبخشیدی

تو مثل نور سخی بودی

 

تو لاله ها را میچیدی

و گیسوانم را میپوشاندی 

وقتی که گیسوان من از عریانی میلرزیدند

تو لاله ها را میچیدی

 

تو گونه هایت را میچسباندی

به اضطراب پستان هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه هایت را میچسباندی

به اضطراب پستان هایم

و گوش میدادی

به خون من که ناله کنان میرفت

و عشق من که گریه کنان میمرد

 

تو گوش میدادی

اما مرا نمیدیدی

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

 

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر میکردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

 

 

میآیم ، میآیم ، میآیم

با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار

میآیم ، میآیم ، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد

ای مرز پر گهر

ای مرز پر گهر

 

 

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم

خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد

پس زنده  باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

 

دیگر خیالم از همه سو راحتست

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پرافتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقهء قانون ...

آه

.دیگر خیالم از همه سو راحتست

 

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت

بار هوا را که از غبار پهن

و بوی خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت  تقاضای کار نوشتم

فروغ فرخ زاد

 

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن ، آنهم

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای

سال پذیرفته میشود

 

جایی که من

با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ، ششصد و هفتاد و

 هشت شاعر را می بینم

که ، حقه بازها ، همه در هیئت غریب گدایان

در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه میگردند

و از صدای اولین قدم رسمیم

یکباره ، از میان لجن زارهای  تیره ، ششصد و هفتاد و

 هشت بلبل مرموز

که از سر تفنن

خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه

پیر در آورده اند

با تنبلی بسوی حاشیهء روز میپرند

واولین نفس زدن رسمیم

آغشته میشود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه

گل سرخ

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

 

موهبتیست زیستن ، آری

در زادگاه شیخ ابو دلقک کمانچه کش فوری

و شیخ ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری

شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و

پشت جلد و هنر

گهوارهء مولفان فلسفهء " ای بابا به من چه ولش کن "

مهد مسابقات المپیک هوش- وای !

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت

میزنی ، از آن

بوق نبوغ نابغه ای تازه سال میآید

و برگزیدگان فکری ملت

 

وقتی که در کلاس اکابر حضور مییابند

هریک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت  کباب پز

برقی

و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت  ساعت ناوزر ردیف

کرده و میدانند

که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست ، نه نادانی

 

فاتح شدم   بله فاتح شدم

اکنون به شادمانی این فتح

در پای آینه ، با افتخار ، ششصد و هفتاد و هشت  شمع

نسیه میافروزم

و میپرم به روی طاقچه تا ، با اازه ، چند کلامی

دربارهء فواید قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم

و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را

همراه با طنین کف زدنی پرشور

بر فرق فرق خویش بکوبم

من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که یکروز زنده بود

و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست  بهره

خواهم برد

 

من میتوانم از فردا

در کوچه های شهر ، که سرشار از مواهب ملیست

و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف

گردش کنان قدم بردارم

و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت  بار ، به دیوار مستراح

های عمومی بنویسم

خط نوشتم که خر کند خنده

 

 

من میتوا نم از فردا

همچون وطن پرست غیوری

سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع

هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را

با اشتیاق و دلهره دنبال میکند

 قلب و مغز خویش داشته باشم

سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی

که میتوان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش

یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت  رای طبیعی

آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت  مرد وطن بخشید

من میتوانم از فردا

در پستوی مغازهء خاچیک

بعد از فرو کشیدن چندین نفس ، ز چند گرم جنس

دست اول خالص

و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص

و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو

رسما ً به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل

روشنفکر

و پیروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم

و طرح اولین رمان بزرگم را

که در حوالی سنهء یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت

شمسی تبریزی

رسماً  به زیر دستگاه تهی دست چاپ خواهد رفت

بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت  پاکت

اشنوی اصل ویژه بریزم

 

 

من میتوانم از فردا

با اعتماد کامل

خود را برای ششصد و هفتاد و هشت  دوره به یک

دستگاه مسند مخمل پوش

در ملس تجمع و تامین آتیه

یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم

زیرا که من تمام مندرجات مجلهء هنر و دانش - و

تملق و کرنش را میخوانم

و شیوهء " درست نوشتن " را میدانم

من در میان تودهء سازنده ای قدم به عرصهء هستی

نهاده ام

که گرچه نان ندارد ، اما بجای آن

میدان دید باز و وسیعی دارد

که مرزهای فعلی جغرافیاییش

از جانب شمال ، به میدان پر طراوت و سبز تیر

و از جنوب ، به میدان باستانی اعدام

ودر مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده ست

 

 

و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش

از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت  قوی قوی

هیکل گچی

به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت  فرشته

- آنهم فرشتهء از خاک و گل سرشته -

به تبلیغ طرحهای سکون و سکوت مشغولند

 

 

فاتح شدم  بله فاتح شدم

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

که در پناه پشتکار و اراده

به آنچنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب

پنجره ای

در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت  متری سطح زمین

قرار گرفته ست

 

 

و افتخار این را دارد

که میتئاند از همان دریچه - نه از راه پلکان -

خود را

دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

 

 

و آخرین وصیتش اینست

که در ازای ششصد و هفتاد و هشت  سکه ، حضرت

استاد آبراهام صهبا

مرثیه ای به قافیه کشک در رثای حیاتش رقم زند

پرنده فقط یک پرنده بود

پرنده فقط یک پرنده بود

 

پرنده گفت : " چه بویی ، چه آفتابی ، آه

بهار آمده است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . "

 

 

پرنده از ایوان

پرید ، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمیکرد

پرنده روزنامه نمیخواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدمها را نمیشناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری میپرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه میکرد

 

 

پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود