پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم .......
با تو رازی دارم
اندکی پیش ترآی
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
... محو لبخند غم آلود خدا..... ! دلش انگار گریست
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید و چنین گفت خدا:
یاد من باش … که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
به خدا گفت:
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه.....
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من .....دوستدارت هستم
آدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لبهای خدا باز شنید ،
نازنینم آدم .... ! نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !! نازنینم آدم….نبری از یادم
دُنـبـال ِ کَـلاغـیْ می گـردَم ، تا قـآرقـآرَش رآ بـه فـال ِ نـیـکْ بـگیـرَم ، وقـتـی… قآصـِدَکـْ ـهـا هـمـه لال انـد...
به وقت مرگ بیا لحظه ای کنارم باش
کنار این دل تنها وداغدارم باش
بیا واین دم آخر کنار من بنشین
قرار این دل حیران وبی قرارم باش
چو رخت بستم از این غم سرای در دآلود
به خنده هم که شده بر سر مزارم باش
چه سالها که نشستم در انتظار وصال
بیا به خانه وپایان انتظارم باش
به بوستان خیالم چو گل بپروردم
اگر گلم نشدی لااقل چو خارم باش
هزار لاله بروید زداغ سینه ی من
بیا وباغبان باغ ولاله زارم باش
به سوگواری من آمدی سیاه بپوش
بیاو در نظر خلق سوگوارم باش
تکرار دروغ هایت
گلویم را می فشارد
...
چشم هایم را می بندم
از ساده لوحی بی شرم خاطراتم بیزارم
آنگاه که از خودم می پرسم:
«هنوز دوستم دارد؟!...حتی به دروغ»
برای خرید "عشق" هر که هر چه داشت آورد.
دیوانه هیچ نداشت،"گریست".
گمان کردند چون هیچ ندارد میگرید
اما هیچ کس ندانست بهای عشق اشک است...