کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

رفیق نیمه راه نباش

ای رفــــیق !!
نیـــمه راه نبـــــاش !!!

 

فراموش شده


غمگین ترین جای خاطره اونجاییه که
کم کم احساس میکنی
چهرش داره از یادت میره.....!

 

 

جای برای رفتن

کسی که نشسته است
همیشه خسته نیست
شاید
جایی برای رفتن نداشته باشد ...

 

تجارت ناشیانه

چه تجارت ناشیانه ای بود
آن همه نازی که من از تو خریدم ..!

 

کلاه

دوست دارم بفهمم
کلاهی که سرم گذاشتی
از سر کی برداشتی ؟

 

سوختم

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

 

 

شاید

شاید از مد افتاده باشد
شاید دیگراندازه ام نباشد
اما همچنان عطر خاطره میدهد
پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریخته ای !!!

 

دلکندن

دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم
منو به جایی رسوند که حالا ،
تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:
عاشقمی؟!!
خب به درک...!!

 

بیخیال

چه لذتی داره اینکه
یه وقتایی
چشماتو ببندی و بگی:
هر چه باداباد!
بیخیال...

 

نمیفروشم

درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم
خریده ام...

تو هر چه میخواهی‌ مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی‌ احساس.......

نمیــــــــفروشــــــــــم​..!

 

 

فرق

فرق بزرگیست
میان کسی که تنها مانده
با کسی که تنهایی را انتخاب کرده.!.

 

شیشه پنجره

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست...؟
چه بگویم با تو ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود

 

هر بار

هر بار که می خواهم به سمـتـت بیایم یادم می افتد
”دلـتـنـگی”
هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست….!

 

خدایا ببخش

خدایا...
بابت آن روز
که سرت داد کشیدم متاسفمـــــــــ...!!!
من عصبانی بودم
برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــَش را ندارد
و مــــــــــن پا فشاری می کردم

 

بن بست

میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟
جــایــی کـه
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

 

دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی است درخت گرانبار شب است
نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست
می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد
میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود
می گذری و آیینه نفس می کشد
جاده تخی
است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسیدگی خوشه هایم را به رویا
دیده اند

در سفر آن سو ها



ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته ای
کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است
دوری تو از آن سوی شقایق دوری
در
خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود بر گونه تو می لغزد
شبنم جنگل دور سیمای ترا می رباید
ترا از تو ربوده اند و این تنها ژرف است
می گریی و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی