کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

استاد شهریار

شعر یادی از ایرج از استاد شهریار , شعر یادی از ایرج شهریار , یادی از ایرج شهریار

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

لیلی و مجنون عصر

دید مجنون دختری مست و ملنگ

در خیابان با جوانانی مشنگ



خوب دقت کرد در سیمای او

دید آن دختر بُود لیلای او



با دلی پردرد گفتا این چنین

حرف ها دارم بیا ( پیشم بشین )



من شنیدم تازگی چت می کنی

با جوانی اهل تربت می کنی



نامه های عاشقانه می دهی

با ایمیل از ( توی ) خانه می دهی



عصرها اطراف میدان ونک

می پلاسی با جوانان ونک



موی صاف خود مجعد می کنی

با رپی ها رفت و آمد می کنی



بینی خود را نمودی چون مویز

جای لطفاً نیز می گویی ( پلیز )



خرمن مو را چرا آتش زدی؟

زیر ابرو را چرا آتش زدی؟



چشم قیس عامری روشن شده

دختری چون تو مثال زن شده



دامن چین چین گلدارت چه شد؟

صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟



ابروی همچون هلالت هم پرید؟

آن دل صاف و زلالت هم پرید؟



قلب تو چون آینه شفاف بود

کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف ) بود



دیگر آن لیلای سابق نیستی

مثل سابق صاف و عاشق نیستی



قبلنا عشق تو صاف و ساده بود

مهر مجنون در دلت افتاده بود



تو مرا بهر خودم می خواستی

طعنه ها کی می زدی از کاستی؟



زهرماری هم که گویا خورده ای

آبروی هرچه دختر برده ای



رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان

سورۀ یاسین درِ‌ ِگوشم نخوان



تو چه داری تا شوم من چاکرت؟

مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟



خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر

یا برو دیوانه ای دیگر بگیر



ریش و پشم تو رسیده روی ناف

هستی از عقل و درایت هم معاف



آن طرف اما جوان و خوشگل است

بچه پولدار است گرچه که ول است



او سمندی زیر پا دارد ولی

تو به زحمت صاحب اسب شـَلی



خانه ات دشت و بیابان خداست

خانۀ او لااقل آن بالاهاست



با چنین اوضاع و احوالت یقین

خوشه ات یک می شود ، حالا ببین



او ولی با این همه پول و پله

خوشۀ سه می شود سویش یله



گرچه راحت هست از درک و شعور

پول می ریزد به پای من چه جور



عشق بی مایه فطیر است ای بشر

گرچه باشی همچو یک قرص قمر



عاشق بی پول می خواهم چکار

هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار



راست می گویند ، تو دیوانه ای

با اصول عاشقی بیگانه ای



این همه اشعار می گویی که چه؟

دربیابان راه می پویی که چه؟



بازگرد امروز سوی کوه و دشت

دورۀ عشاق تاریخی گذشت



تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده

قید فرهاد جـُلمبر! را زده



یا همین عذار شده شکل گوگوش

کرده از سرتا نوک پایش روتوش



با جوانان رپی دم خور شده

نان وامق کاملاً آجر شده



ویس هم داده به رامین این پیام

بین ما هرچه که بوده شد تمام



پس ببین مجنون شده دنیا عوض

راه تهرن را نکن هرروزه گز



اکس پارتی کرده ما را هوشیار

گرچه بعدش می شود آدم خمار



بیخیال من برو کشکت بساب

چون مرا هرگز نمی بینی به خواب



گفت با « جاوید » مجنون این چنین:

حال و روز لیلی ما را ببین



بشکند این « ‌ دست شور بی نمک »

کرده ما را دختر قرتی اَنک



حال که قرتی شده لیلای من

نیست دیگر عاشق و شیدای من



می روم من هم پی ( کیسی ) دگر

تا رود از کله ام عشقش به در



فکر کرده تحفه اش آورده است

یا که قیس عامری یک برده است



آی آقای نظامی شد تمام

قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام



خط بزن شعری که در کردی زما

چون شده لیلای شعرت بی وفا

جهان

جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ،
هر بانگ چنان که من
به روی خویش در این خلوت
که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است
و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیس
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است
و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟

"سهراب سپهری"

استاد شهریار

آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟ ----- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی  ----- ســـنگدل این زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟

عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نیســــت ----- مـن که یـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟

نـــازنــینا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم ----- دیـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟

وه کــــه با این عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار ----- این همه غافل شـدن از چون منی شیدا چــرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان،پریشان می کند ----- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنیا چــــرا ؟

شـــهریارا بی حبیب خود نمی کردی ســفر ----- راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

                           بی مونس و تنها چرا ؟ ----- تنها چرا ؟ حالا چرا

استاد شهریار

زمســتان پوســـتین افزود بر تن کدخدایــــان را ----- ولیـکــن پوســت خواهد کند ما یــک لاقبایان را

ره ماتم ســـــرای ما ندانم از کــه می پرســــد ----- زمســـــتانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از بــرف بـالاپــوش خـز ارباب مــــی آید ----- که لرزانــــــد تن عــــــریان بی برگ و نوایان را

طبیب بی مروت کــــــی به بالیــن فقیـــر آیـــد ----- که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر-----که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

حریفی با تمســـخر گفت زاری شـــهریارا بـس ----- که میگیرند در شــــــهر و دیار ما گدایــــان را

استاد شهریار

در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســــی ----- کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی ----- نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی

آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد ----- هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی

سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من ----- هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی