تکرار دروغ هایت
گلویم را می فشارد
...
چشم هایم را می بندم
از ساده لوحی بی شرم خاطراتم بیزارم
آنگاه که از خودم می پرسم:
«هنوز دوستم دارد؟!...حتی به دروغ»
برای خرید "عشق" هر که هر چه داشت آورد.
دیوانه هیچ نداشت،"گریست".
گمان کردند چون هیچ ندارد میگرید
اما هیچ کس ندانست بهای عشق اشک است...
در اینجا چار زندان است و به هر زندان دو چندان نقب به هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
از این زنجیریان یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است
از این مردان یکی در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود ردا به خون نان فروش سخت دندان
گرد اغشته است
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بامی جسته اند
کسانی نیمه شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکسته اند ...
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام
من اما در نیمه های شب زبامی بر سر بامی نجسته ام
در اینجا چار زندان است و به هر زندان دو چندان نقب به هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت از جگر میکشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم
گر ان همزاد را روزی نیابم
ناگهان خاموش
من اما در دل کهسار رویاهای خود جز انعکاس سرد اهنگ صبور این علفهای بیابانی که میرویند
و می پوسند و میخشکند و می ریزند با چیزی ندارم گوش
مرا اگر خود نبود این بند شاید با مرادی همچو یادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک پست ...
جرم این است
جرم این است