کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

سپیده عشق

 

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

 

خیره بر سایه های وحشی بید

می خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر بروی دفتر خویش

 

تن صدها ترانه می رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می دود همچو خون به رگ هایم

 

آه ... گوئی ز دخمه دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

 

بر لبم شعله های بوسه تو

می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله راز

 

ناشناسی درون سینه من

پنجه بر چنگ و رود می ساید

همره نغمه های موزونش

گوئیا بوی عود می آید

 

آه ... باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

 

بی گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

«جاودان باشی، ای سپیده عشق»

آبتنی


 

  لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز

پیکر خود را به آب چشمه بشویم

وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش

تا غم دل را بگوش چشمه بگویم

 

آب خنک بود و موج های درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گوئی با دست های نرم و بلورین

جان و تنم را بسوی خویش کشیدند

 

بادی از آن دورها وزید و شتابان

دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت

عطر دلاویز و تند پونه وحشی

از نفس باد در مشام من آویخت

 

چشم فرو بستم و خموش و سبکروح

تن به علف های نرم و تازه فشردم

همچو زنی کاو غنوده در بر معشوق

یکسره خود را به دست چشمه سپردم

 

روی دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار

ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه کار

آرزو

 

 کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر آنجا گذرت می افتاد

بسراپای تو لب می سودم

 

 کاش چون نای شبان می خواندم

بنوای دل دیوانه تو

خفته بر هودج مواج نسیم

می گذشتم ز در خانه تو

 

...

 

کاش چون یاد دل انگیز زنی

می خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم ترا می دیدم

خیره بر جلوه زیبائی خویش

 

 کاش در بستر تنهائی تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

ریشه زهد تو و حسرت من

زین گنه کاری شیرین می سوخت

 

کاش از شاخه سرسبز حیات

گل اندوه مرا می چیدی

کاش در شعر من ای مایه عمر

شعله راز مرا می دیدی

قربانی


 

 امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه الهام

جانم از این تلاش به تنگ آمد

ای شعر ... ای الهه خون آشام

 

دیریست کان سرود خدائی را

در گوش من به مهر نمی خوانی

دانم که باز تشنه خون هستی

اما ... بس است اینهمه قربانی

 

خوش غافلی که از سر خودخواهی

با بنده ات به قهر چها کردی

چون مهر خویش در دلش افکندی

او را ز هر چه داشت جدا کردی

 

دردا که تا بروی تو خندیدم

در رنج من نشستی و کوشیدی

اشکم چون رنگ خون شقایق شد

آنرا بجام کردی و نوشیدی

 

چون نام خود بپای تو افکندم

افکندیم به دامن دام ننگ

آه ... ای الهه کیست که می کوبد

 

آئینه امید مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه های گناه آلود

رؤیای آتشین ترا دیدم

همراه با نوای غمی شیرین

 

در معبد سکوت تو رقصیدم

اما ... دریغ و درد که جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... ای امید خزان دیده

 

کو تاج پر شکوفه نام من؟

از من جز این دو دیده اشگ آلود

آخر بگو ... چه مانده که بستانی؟

ای شعر ... ای الهه خون آشام

دیگر بس است ... اینهمه قربانی!

اندوه پرست

  

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه من ...

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:

چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم

گمشده

  

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاشق گشته ام

گوئیا «او» مرده در من کاینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول

چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟

لیک در آئینه می بینم که، وای

سایه ای هم زانچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی او را ز بیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می روم ... اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا ... ؟ منزل کجا ... ؟ مقصود چیست؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه ... آری... این منم ... اما چه سود

«او» که در من بود، دیگر، نیست، نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

«او» که در من بود، آخر کیست، کیست؟

هرکجا هستم , باشم

هر کجا هستم ، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچهای غربت؟

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

رخت ها را بکنیم:

آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود .

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و نپرسیم کجاییم،

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت.

دیده ام، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)

و نترسیم از مرگ

(مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره سرخ – گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه است به ما می نگرد.

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.

چیز بنویسد.

به خیابان برود.

ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ ،

کار ما شاید این است

که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.

صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را باز ستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.


سهراب سپهری

نغمه درد

 

 در منی و اینهمه زمن جدا

با منی و دیده ات بسوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق غم دلم بسینه می طپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش ازین دیار

 

سایه توام بهر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش بجای تو

 

شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم وز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ... بلکه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

دل نوشته های یک دوست

سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا

خدایا جز تو آیا مهربانی هست؟

گرچه پیمان خودم را با تو بشکستم

نمی شد باورم ام، چه زیبا باز من را سوی خود خواندی

عزیزا، من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست

خداوندا مرا البته می بخشی

گمان کردم به جرم غفلت از تو

مرا راندی و در را پشت سر بستی

حبیبا، باورش سخت است

اما تو مرا اینک برای آشتی خواندی؟؟!!

به پاس آشتی با تو، اینک

من خدایا عهد می بندم

از این پس بی شکایت، دوست خواهم داشت

بی توقع، مهر می ورزم

خدایا سینه ام را رحمت پاک گشایش، مرحمت فرما

به لب هایم، تبسم را

به چشمم، نور پاکت را

به قلبم، مهرورزی را

خداوندا، بلندای دعایت را عطایم کن

تو معشوق همه عالم

از این پس، عاشقی را، پیشه ام فرما

خدایا راستش من آدمیزادم

گاه گاهی گر گناهی می کنم طغیان مپندارش

کریما من گناهی بنده ای کردم

و تو بخشایشی جنس خدا

آیا امید بخششم، بی جاست؟

***

خودت گفتی بخوان

می خوانمت، اینک مرا دریاب

به چشمانی که می جوید تو را، نوری عنایت کن

و خالی دو دست کوچکم را

هدیه ای اینک عطا فرما

خودت گفتی، کسی را دست خالی برنگردانید

کنون ای اولین و آخرینم

بارالها، راست می گویم

دگر من با خدایم، آشتی هستم

ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم،

در حضورت مرتکب گشتم

گناهانی که نعمت های پاکت را، مبدل کرد

خداوندا، ببخشا آن گناهانی که باعث شد، دعایم بی اثر گردد

گناهانی که امید مرا از تو، پریشان کرد

خدایا پیش آنان که می گویند، من را تو نمی بخشی

تو رسوایم مکن

من گفته ام من مهربان پروردگار قادری دارم

که، می بخشد مرا

آیا به جز این است؟

خدایا، بین من با آنکه نامت را نمی خواند

فرقی نیست؟

اگر من را به عدلت، در میان آتش اندازی

میان آتش، من باز می گویم

هلا ای مردمان،

من مهربان پروردگار قادری دارم

که او را دوست می دارم

***

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد،نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد ،خطی ننویسم که آزار دهد کسی را،یادم باشد که روز و روزگار خوش است ،وتنها دل ما دل نیست ،یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر وجواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم،یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم،و برای سیاهی ها نور بپاشم،یادم باشد از چشمه، درسِ خروش بگیرم،و از آسمان درسِ پـاک زیستن،یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند،یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن،به دنیا آمده ام ...نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان....،یادم باشد زندگی را دوست دارم....،یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود،زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم....،یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد....

یادم باشد سنجاقک های سبز قهر کرده ،و از اینجا رفته اند... باید سنجاقک ها را پیدا کنم،یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم،یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس،فقط به دست دل خودش باز می شود...،یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم و یادم باشد زنده ام...

یادمان باشد ...

***

زندگی راه درازیست، حریفش مرگ است

عمر یک قصه و پایان ظریفش مرگ است

زیستن پرسش سختی است که عمری با ماست

پاسخ منطقی و نرم و لطیفش مرگ است

این طرف رهگذری، نام عزیزش انسان

آن طرف همسفری، اسم شریفش مرگ است

داغ یاران سفر کرده چه سنگین داغی است

داغی آن گونه که یک سوز خفیفش مرگ است

زندگی یک غزل نیمه تمام است ای دل

که به هر وزن بگوئیم ، ردیفش مرگ است.

***

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از جنس همین امروزها
روز سبزی در بهاران یا که نه...
روز زردی با غم پاییزها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در میان های و هوی کوچه ها
چشم خواهم بست بر روی چمن
بی خبر از خنده های غنچه ها

زیر خاکی سرد، نمناک و سیاه
رنگ خواهد باخت سرخ گونه ام
لب فرو بسته ز اندوه نهان
سرد خواهد گشت آه سینه ام

دیگر از لبهای خاموشم کسی
نشنود آهنگ عشق و درد را
در میان کوچه تاریک شب
کس نبیند ناله شبگرد را

بعد من آوای باد و رقص برگ
می شود گم پشت مات شیشه ها
نغمه اندوهبارم می خزد
همنوای باد بین بیشه ها

گاه شاید قطره اشکی زان میان
ریخت از چشمی که باد آن را سترد
یا کسی گوید ز اعماق سکوت
عاشق لبخندها، افسوس... مرد...

رؤیا

  

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رؤیائی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهائی:

 

 بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

 

 می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر

 

می کشاند هر زمان همراه خود سوئی

باد ... پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه موی سیاهش را

 

مردمان در گوش هم آهسته می گویند،

«آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»

«در جهان یکتاست»

«بی گمان شهزاده ای والاست»

 

دختران سر می کشند از پشت روزن ها

گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پرغوغا

در طپش از شوق یک پندار

 

            «شاید او خواهان من باشد.»

 

لیک گوئی دیده شهزاده زیبا

دیده مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطرآگین

برگ سبزی هم نمی چیند

 

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان براه خویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

 

مقصد او خانه دلدار زیبایش

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

 

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر

اوست . . . آری . . . اوست

 

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی

نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»

 

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

 

«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی

ای نگاهت باده ئی در جام مینائی

آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی

ره بسی دور است

لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»

 

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش.

 

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

می درخشد شعله خورشید

برفراز تاج زیبایش.

 

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.

مردمان با دیده حیران

زیر لب آهسته می گویند

«دختر خوشبخت! . . .»

گناه

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

 

 در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم بچشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

  

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

زاندوه دل دیوانه رستم

 

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا می خواهم ای جانانه من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا  ای عاشق دیوانه من

 

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

 

دریائی


 

یک روز بلند آفتابی

در آبی بی کران دریا

امواج ترا به من رساندند

امواج ترانه بار تنها

  

چشمان تو رنگ آب بودند

آندم که ترا در آب دیدم

در غربت آن جهان بی شکل

گوئی که ترا به خواب دیدم

 

 از تو تا من سکوت و حیرت

از من تا تو نگاه و تردید

ما را می خواند مرغی از دور

می خواند بباغ سبز خورشید

 

 در ما تب تند بوسه می سوخت

ما تشنه خون شور بودیم

در زورق آب های لرزان

بازیچه عطر و نور بودیم

 

 می زد، می زد، درون دریا

از دلهره فرو کشیدن

امواج، امواج ناشکیبا

در طغیان بهم رسیدن

 

 دستانت را دراز کردی

چون جریان های بی سرانجام

لب هایت با سلام بوسه

ویران گشتند روی لب هام

  

یک لحظه تمام آسمان را

در هاله ئی از بلور دیدم

خود را و ترا و زندگی را

در دایره های نور دیدم

  

گوئی که نسیم داغ دوزخ

پیچید میان گیسوانم

چون قطره ئی از طلای سوزان

عشق تو چکید بر لبانم

  

آنگاه ز دوردست دریا

امواج بسوی ما خزیدند

بی آنکه مرا بخویش آرند

آرام ترا فرو کشیدند

 

 پنداشتم آن زمان که عطری

باز از گل خواب ها تراوید

یا دست خیال من تنت را

از مرمر آب ها تراشید

 

 پنداشتم آن زمان که رازیست

در زاری و های های دریا

شاید که مرا بخویش می خواند

در غربت خود، خدای دریا

 

ادامه مطلب ...

حرفهای یه دوست

عشق یعنی تنها باشی و یک تکیه گاه

او که  چشمش آسمان باشد و چشمانت زمین

                                                      آسمانی بودنت باشد همین

                       چون کویری تشنه باشی بی قرار

                       که گویی هردم آسمان بر من ببار

عشق یعنی حسرت پنهان دل

زندگی در گوشه ویرانه دل

عشق یعنی اینکه همچون سرنهی                       بر پای یک دل داده ای

اینکه موج گردی بی امان بهر دریای غم و اندوه و آه

                           عشق یعنی سایه ای در یک خیال

                                آرزویی سرکش و گاهی محال

عشق یعنی کوچه ای دور و دراز

با هزاران سختی و شیب و فراز

                          عشق یعنی عطر گل های بهشت

                          عشق یعنی زندگی و سر نوشت

**

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید

این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه

ی پنجره را زود شکست.



کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از

آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ

نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم

کمتر است؟؟؟

**

قاصدک !

هان ! چه خبر آوردی ؟

از کجا ؟ .. وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی .. اما ، ‌اما ؛

گرد بام و دور من

- بی ثمر می گردی !

انتظار خبری نیست مرا .

- نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری !

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،

برو آنجا که تو را منتظرند ،

قاصدک !

در دل من ، همه کورند و کرند !

دست بردار ازین در وطن خویش غریب ..

قاصد تجربه های همه تلخ ؛

با دلم می گوید :

که دروغی تو ، دروغ ..

که فریبی تو ، فریب ..

قاصدک ! هان ! ولی ... آخر ... ای وای !

راستی ؛ آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی !

راستی ؛ آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟!

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند...
قاصدک آه نرو......

**

کاش ... کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند ...


اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود

دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ...

سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!

دنیا راببین ... بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،

بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید ...

بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند ...

بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،

اما هیچ کسی نمی فهمد ...



صدائی در شب


 

نیمه شب در دل دهلیز خموش

ضربه ائی افکند طنین

دل من چون دل گل های بهار

پر شد از شبنم لرزان یقین

گفتم این اوست که باز آمده است

جستم از جا و در آئینه گیج

بر خود افکندم با شوق نگاه

آه، لرزید لبانم از عشق

تار شد چهره آئینه ز آه

شاید او وهمی را می نگریست

گیسویم درهم و لب هایم خشک

شانه ام عریان در جامه خواب

لیک در ظلمت دهلیز خموش

رهگذر هر دم می کرد شتاب

نفسم ناگه در سینه گرفت

گوئی از پنجره ها روح نسیم

دید اندوه من تنها را

ریخت بر گیسوی آشفته من

عطر سوزان اقاقی ها را

تند و بی تاب دویدم سوی در

ضربه پاها، در سینه من

چون طنین نی، در سینه دشت

لیک در ظلمت دهلیز خموش

ضربه پاها، لغزید و گذشت

باد آواز حزینی سر کرد

 

از دوست داشتن


 

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

  

شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

  

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

  

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

 

 آه، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

  

آه، بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رؤیاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو

  

آنچه در من نهفته دریائیست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

 بسکه لبریزم از تو، می خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

 بسکه لبریزم از تو، می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

 

 آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

 

صبر سنگ


 

 روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

  

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

  

آن من دیوانه عاصی

در درونم های هو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

 

 در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

 

 می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

  

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم، نمی دانی

  

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ئی از گور بر می خاست

 

 مرده ئی کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها

 

 در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریک لذت بود

 

 می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رؤیاها

زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

 

 باز تصویری غبار آلود

زآن شب کوچک، شب میعاد

زآن اتاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

 

 در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

  

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان، میوه های نور

یکدگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور

  

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رؤیاها

زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

  

روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم

 

 بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم، شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم