کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

زندان


در اینجا چار زندان است و به هر زندان دو چندان نقب به هر نقب چندین حجره

در هر حجره چندین مرد در زنجیر

از این زنجیریان یک تن زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است

از این مردان یکی در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود ردا به خون نان فروش سخت دندان

گرد اغشته است

از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه ربا خواری نشسته اند

کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بامی جسته اند

کسانی نیمه شب در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکسته اند ...

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام

من اما راه بر مرد ربا خواری نبسته ام

من اما در نیمه های شب زبامی بر سر بامی نجسته ام

در اینجا  چار زندان است و به هر زندان دو چندان نقب به هر نقب چندین حجره

در هر حجره چندین مرد در زنجیر

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت از جگر میکشد فریاد

من اما در زنان چیزی نمی یابم

گر ان همزاد را روزی نیابم

ناگهان خاموش     

من اما در دل کهسار رویاهای خود جز انعکاس سرد اهنگ صبور این علفهای بیابانی که میرویند

و می پوسند  و میخشکند و می ریزند با چیزی ندارم گوش

مرا اگر خود نبود این بند  شاید با مرادی همچو یادی دور و لغزان

می گذشتم از تراز خاک پست ...

جرم این است

جرم این است

رفیق نیمه راه نباش

ای رفــــیق !!
نیـــمه راه نبـــــاش !!!

 

فراموش شده


غمگین ترین جای خاطره اونجاییه که
کم کم احساس میکنی
چهرش داره از یادت میره.....!

 

 

جای برای رفتن

کسی که نشسته است
همیشه خسته نیست
شاید
جایی برای رفتن نداشته باشد ...

 

تجارت ناشیانه

چه تجارت ناشیانه ای بود
آن همه نازی که من از تو خریدم ..!

 

کلاه

دوست دارم بفهمم
کلاهی که سرم گذاشتی
از سر کی برداشتی ؟

 

سوختم

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم هارا کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

 

 

شاید

شاید از مد افتاده باشد
شاید دیگراندازه ام نباشد
اما همچنان عطر خاطره میدهد
پیراهنی که روی شانه هایش اشک ریخته ای !!!

 

دلکندن

دل کندن از اون همه عشقی که به تو داشتم
منو به جایی رسوند که حالا ،
تو چشمای یکی دیگه زل بزنمو بگم:
عاشقمی؟!!
خب به درک...!!

 

بیخیال

چه لذتی داره اینکه
یه وقتایی
چشماتو ببندی و بگی:
هر چه باداباد!
بیخیال...

 

نمیفروشم

درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم
خریده ام...

تو هر چه میخواهی‌ مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی‌ احساس.......

نمیــــــــفروشــــــــــم​..!

 

 

فرق

فرق بزرگیست
میان کسی که تنها مانده
با کسی که تنهایی را انتخاب کرده.!.

 

شیشه پنجره

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست...؟
چه بگویم با تو ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود

 

هر بار

هر بار که می خواهم به سمـتـت بیایم یادم می افتد
”دلـتـنـگی”
هرگز بهانه خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست….!

 

خدایا ببخش

خدایا...
بابت آن روز
که سرت داد کشیدم متاسفمـــــــــ...!!!
من عصبانی بودم
برای انسانی که تو میگفتی ارزشــــَش را ندارد
و مــــــــــن پا فشاری می کردم

 

بن بست

میـدونی بن بست زنـدگی کـجـاست ؟
جــایــی کـه
نـه حـــق خــواسـتن داری
نـه تــوانــایـی فـــرامــوش کـــردن

 

دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی است درخت گرانبار شب است
نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست
می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد
میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود
می گذری و آیینه نفس می کشد
جاده تخی
است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسیدگی خوشه هایم را به رویا
دیده اند

در سفر آن سو ها



ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته ای
کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است
دوری تو از آن سوی شقایق دوری
در
خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه رود بر گونه تو می لغزد
شبنم جنگل دور سیمای ترا می رباید
ترا از تو ربوده اند و این تنها ژرف است
می گریی و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی

خوابی در هیاهو


آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را

ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو
تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می
گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید

تارا

از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد رشته عطری گسست آب از سایه
افسوسی پر شد
موجی غم را به لرزش نی ها داد
غم را
از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به آیینه رسیدم
غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست
از تارم فرود آمدم میان برکه و آیینه گویا گریستم