دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشتکه از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا میرساندم
اگر مانده بودی تورا تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت, که تنها نبودم
اگر مانده بودی زتومی نوشتم تورا می سرودم
ادامه مطلب ...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت
و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
ادامه مطلب ...از چه بنویسم؟؟
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من این همه بیباک نمیباید بود
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
داستان دیوانگی و عشق
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشتصدای قــلــــبم نیست ...
صدای پای تو است که شب ها در سینه ام می دوی ....!!
کافیست کمی خسته شوی .....
کافیست کمی بایستی ....!
انگاه قلب من از طبیدن باز خواهد ماند...!
روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….