غم
در ابتدای زندگیم چیزی در گوشم زمزمه کرد که تا آخر عمر همراه تو هستم
پرسیدم چیستی؟
گفت:غم
فکر کردم غم عروسکی است که میتوانم تا پایان عمر با آن بازی کنم اما...
اما بعدها فهمیدم عروسکی هستم که بازیچه غم شده ام...
ای مسافر !!!
ای جدا ناشدنی !
گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر !
تا به کام دل ببینمت .
روزگارانی میرسد از راه
روزگارانی سیاه
روزگارانی که در ان هنگام
می فتد پا از گام
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
دلمان خوش است که می نویسیم
و دیگران می خوانند
و عده ای می گویند
آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند
و بعضی می خندند.
دلمان خوش است
به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند
یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم
و با جمله ای دل می کنیم.
دلمان خوش می شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم
و چه ساده می شکنیم
همه چیز را
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟