سالها پیش زتو پرسیدم
زندگی یعنی چه؟
شانه بالا زدی و زمزمه ای:
یعنی هیچ.
گفتمت هیچ چه معنا دارد؟
نگهی سرد به من کردی وگفتی:
هیچ معنا دارد؟
گفتمت:مهر ووفا٬ عشق وصداقت هیچ اند؟
زهرخندی زدی وزمزمه ای:
همه در شعر تو می گنجد نه در باور من.
لرزیدم
در ته چشم تو
دنبال جوابی گشتم
آن قدر سرد وتهی بود
که سرمازده٬ یخ برگشتم.
ومن امروز
شکسته تن وجان
به تو می اندیشم
که چه صادق ماندی
چه وفادار
به آن زمزمه های دیروز.
و چه دردی را
من همه عمر خریدم
وچه تاوانی بود
به دل خسته من
این که ندانستم
تو به این ((هیچ)) وفا خواهی کرد
از طرف دوست خوبم ایلیا