شهر را آدم به آدم در پی ات جویا شدم
تا که یک شب دیدمت، دل باختم، رسوا شدم
با نگاهی ساده قلبم را گرفتی، خوب من!
فکر میکردم که من عاشق نِمی... امّا شدم!
مثل یک پروانه در شمع نگاهت سال ها
سوختم، امّا عزیزم! با تو من معنا شدم
گفته بودی در کنارت تا ابد هستم ولی
باز رفتی، باز ماندم، باز من تنها شدم!
ندانستم، نفهمیدم که این کار خطا کردم
تو گفتى این جهان سجن است و انسان هست زندانى
در این زندان فتادم هستى خود را فنا کردم
گنه کارم ولى دل بر امید رحمتت بستم
زخوف آتش قهرت توسل بر رجا کردم
به مهمانى خود در خانه خود دعوتم کردى
سر خوانت نشستم، توبه نزدت بارها کردم
نمک خوردم شکستم با نمکدان توبه خود را
ولى از بس رئوفى تو، به تو من التجا کردم
ژولیده نیشابورى