گاهی قبل از رفتن
قبل از به زبان آوردنِ
خداحافظ
چشمانت را ببند
به لحظه هایتان
به خنده هایتان
به دعوا و بچه بازی هایتان
به بی حوصلگی ها و بعد دلتنگی هایتان
به حسادت هایِ عاشقانه تان
به لحظه هایتان...
فکر کن !
اگر لبخندی رویِ لبهایت آمد
اگر دلت برایش بی تابی کرد
اگر فکرِ دستهایش مجنونت کرد
یک قدم به عقب بردار
نگاهش کن !
بگو :
راستی . . . فردا با هم به کافه ی همیشگی برویم ؟
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1392 ساعت 10:35
انـــدوه تــــــازه ای نــیـــســت
دلـــتــنــگــی مـــن و ...
بــی تــفــاوتـــی آدمــهــــا ....
...
این روزها من خدای سکوت شده ام.
خفقان گرفته ام تا ارامش اهالی دنیا
خط خطی نشود.....
اینجا زمین است
رسم ادمهایش عجیب است
اینجا گم که میشوی
بجای اینکه دنبالت بگردند
فراموشت میکنند...
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به منه خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشترازاین که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
اگر او را که خواستی یک عمر
کسی ناگهان از راه برسد
رها کنی ..بروند
از دست جدا باشد
به او که دوستش داشته..به آن برسد
رها کنی و بروند و هردو برنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گله ای هم نکنی و بغض خویش را بخوری
مبادا هق هق تو به گوش آنان برسد
خدا کند... که نه..نفرین نمیکنم
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند این عشق از سرم برود
خدا کند زود آن زمان برسد...