«امشب به قصهء دل من گوش می کنی»
«فردا مرا چو قصه فراموش می کنی»
ه.ا.سایه
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی
تو درهء بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
سلام عزیزم میشه بهم بگی قالب نظرات چجوری عوض میشه؟
می زند نبض دلم می رود پای تو دور
بغض دارد به تنم می پیچد
جنس دریا شده ام
غرق اشکی که فرو می ریزد
از دو چشمان ترم
کاش لرزش دستان مرا می دیدی
کاش عشق مرا از نفسم می خواندی
لحظه رفتن تو
لحظه مردن احساس من است
عشق هر لحظه مرا می خواند
باید از شهر دلم کوچ کنم
از تو خالی شده ام
می وزد در سر من فکر عبور
می روم
خاک دلم را به شما خواهم داد
شاید از خاک تنم سود به مردم برسد
می روم گِل بشوم
تا که یک روز مرا دست تو همراه شود...