تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
ھر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که ھمه عمر سفر می کردیم
از بھاری به بھاری دیگر
آه کنون دیریست
که فرو ریخته در من ‚ گویی
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم با بوسه تو
روی لبھایم می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که ھمه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان ھای مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه ھستی جز یک لحظه یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در
برھوت آگاھی ؟
بگذار
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:58
نشانی تو فقط بغض همه ی سنگ ها
و یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست٬
و سرخی نشکفته یک خاک٬
پریدن اولین سهره ی بیدار٬
و دستخطی ساده٬
پریده رنگ از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید. ... نشانی تو...
راستی نشانی تو کجاست؟!...