لب ها می لرزند شب می تپد جنگل نفس می کشد
پروای چه داری مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به
سقف جنگل می نگری ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بیاشک چشمان تو ناتمام است و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی رشته رمز می لرزد
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند دروازه ابدیت
باز است آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم که مهتاب آِنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند شب راکد می ماند جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم و شیره گیاهان به سوی ابدیت
می رود
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 ساعت 11:57
سلام داداشی.مثل همیشه عالی.مواظب خودت باش
برگرد آخـــه این جاده بن بسته
این جاده با تنهایی هــم دسته
عشقُ تو قـلبت مومیایی کن
تا بغض این دیــــونه نشکسته
آپم..............
پست جدیدتون خیلی قشنگ بود
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم ...
اهل یک آبادی
پیشه ام در به دریست!
گاه گاهی میروم قبرستان
تا به تنهایی ام عادت بکنم
من نمیدانم که چرا میگویند مرگ احساس غریبیست!
تولد زیباست!
و
چرا هیچ کسی تنها نیست!
شایداین قصه فقط تکرار است
شایدم یک دیوار
من چه میدانستم که فقط سنگ سلاح شب ماست
من چه میدانستم
که همین خون سیاوش
خون مجنون خداست!
ما که با قافله عشق غریبیم هنوز...
یاد ما باش
خدایا
که فقط یاد توایم!