کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

اندوه تنهایی

  

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

 

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم بارید ... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

 

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته

 

غنچه شوق تو هم خشکید

شعر، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب دردآلود

جان من بیدار شد، بیدار

 

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسون سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من، نقش خوابی بود

 

ای خدا ... بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را؟

 

دیدم ای بس آفتابی را

کاو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من!

ای دیغا، درجنوب! افسرد

 

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟

اشک سردی تا بیفشانم

گور گرمی تا بیاسایم

 

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

نظرات 3 + ارسال نظر
مهران چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 http://englishman2.blogfa.com

سلام بر دوست عزیز.وبلاگ بسیار خوبی دارید.افتخار بدید و یه سری به وب من هم بزنید .اگر مایل بودید لینک کنیم.با تشکر فراوون

sara پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:45

مرسی قشنگ بود

ایلیا چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 http://ghalbezakhmi.blogsky.com

سر به سر از عشق جانان پر شدم
لیک در وادی جانان گم شدم
رو به هر سو می نهادم چون سراب
آرزوهایم چو نقشی روی آب
جام روزم تیرگی سر می کشید
خستگی اندر درونم می خزید
عاشق اما بی نصیب از روی یار
سال های اشتیاق و انتظار
شب مرا آغشته از تب کرده بود
تیرگی امید روشن می ربود
تا که ناگه از خودم بی خود شدم
در سکوت خود به جان آگه شدم
دستی از غیب آمد و دستم گرفت
با نگاهش صد امیدم جان گرفت
او مرا بر تختی از ایمان نشاند
خستگی و رنج را از من براند
جز طلب در من گناهی را ندید
پرده ای بر صد گناه من کشید
گفت ره بس تیره بود ای کودکم
ناامیدی چیره بود ای کودکم
آرزو کردی و خورشیدت دمید
تیرگی از جان آگاهت رمید
اینک ای جان ساکن جانان شدی
پرده دار کعبه ایمان شدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد