کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

در برابر خدا


 

 از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

 

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی

این مایه گناه و تباهی را

 

دل نیست این دلی که بمن دادی

در خون طپیده، آه، رهایش کن

یا خالی از هوا وهوس دارش

یا پای بند مهر و وفایش کن

 

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشائی

بر روح من، صفای نخستین را

 

آه، ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گوئی امید جسم دگر دارم

 

از دیدگان روشن من بستان

شوق بسوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

 

عشقی بمن بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری بمن بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

 

یکشب ز لوح خاطر من بزدای

تصویر عشق و نقش فریبش را

خواهم بانتقام جفاکاری

در عشق تازه فتح رقیبش را

 

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق گناه و نفس پرستی را

 

راضی مشو که بنده ناچیزی

عاصی شود بغیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

در پای جام باده فرو بارد

 

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

نظرات 1 + ارسال نظر
sara جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:05

در میان من و تو فاصله هاست. گاه می اندیشم.میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری. تو توانایی ببخش داری.دستهای تو توانایی آن را دارند که مرا به زندگانی بخوانند.چشمهای تو به من آرامش میبخشند و تو چون مصرع شعری زیبا.سطر برجسته ای از زندگی من هستی. دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست.میتوانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را میبخشی.
آه میبینم...میبینم... تو به اندازه تنهایی من خوشبختی.من به اندازه زیبایی تو غمگینم. چه امید عبثی دارم من. من چه دارم که تو را درخور؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه زندگی من هستی تو چه داری؟همه چیز
تو چه کم داری؟هیچ
آرزو میکردم که تو خواننده شعرم باشی.راستی شعر مرا میخوانی؟نه دریغا هرگز.باورم نیست که خواننده شعرم باشی.کاشکی شعر مرا میخواندی
بی تو خاکستر سردم خاموش!
نتپید دیگر در سینه من دل با شوق.
چه کسی خواهد دید مرگ دلم را بی تو؟
بی تو مردم مردم!
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت؟
آن زمان که خبر مرگم را از کسی میشنوی.
کاشکی میدیدم شانه بالا انداختنت را بی قید!
. تکان دادن سر را که :عجب!عاقبت مرد؟
افسوس.کاشکی میدیدم.
من به خود میگویم چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
کاشکی میخواندی شعر مرا ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد