ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گوئی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی، نمی دانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی، نمی ترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد باین پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رؤیای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
لطفااهنگ روعوض کنیدمحرمه.تم هم عوض کنید
بله
حتما
سلااااااام داداش. یه خواهش کوچولو ازت دارم. خواهش می کنم عکس هایی رو که میذاری از وبلاگ ایلیا بر ندار.
عکس های خودت قشنگ تره داداشی.
مرسی
حتما
تقصیر ما نیست که بر روی حرفهایمان نمی مانیم ما بر روی زمینی زندگی میکنیم که هر روز خودش را دور میزند.
سلام . خوب هستید انشالله؟ شعراتون زیباست مثل همیشه .
راستی ایام سوگواری سرور شهیدان ابا عبدلله الحسین رو تسلیت عرض می کنم.
موفق باشی
همچنین
شما هم موفق باشی
بای