دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند بتن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را
ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 ساعت 08:42
سلام برعکسه همیشع اینبار شعرتو خوندم خیلی قشنگ بود .
ممنون
نظر لطفتونه
تشکر
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه با باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یا هردو بمیریم و به پایان برسیم
سلام
وای سیامک چیکار کردی
چه وبتو قشنگ کردی من که داره کم کم حسودیم میشه
خیلی قشنگ شده اینجا باورم نمیشه
به منم سر بزن
منتظرتما
بای تا های
ممنون
از نظر زیبای که دادی
تشکر