مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها!
.
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
.
میخزند ارام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می ارم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر