اشک سحر زداید٬از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را ٬باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه٬شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده ی من ٬ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او ٬چشمی ندیده هرگز
صبحی به این سپیدی ٬شامی بدان سیاهی
داغم چون لاله ای گل٬از درد من چه می پرسی؟
مردم ز محنت ای غم٬از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟
در پای لاله رویانی این بس که خاک راهی
از رهی معیری
عکس خیلی قشنگی گذاشتین روح ادم تازه میشه ادم فکر میکنه اونجاست به ادم یه حس خاصی دست میده