در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد
سلام بلاگ خوبی داری تبریک میگم



سری بهم بزن
راستی هستی واسه لینک؟
فعلا
سلام...اگر لینکم را با عنوان بلاگم بگذاری ممنون می شوم...
خیلی قشنگه عالی
شاید باور نکردی آن زمان که گفتم می روم
برای ابد رفتم...
هیج گاه جدی نگرفتی که صبح گاهی خواهد آمد
که خواهم رفت....
آخرین وداعم را دیدی اما باز سکوت کردی...
تنها گفتی کاش امشب بمیرم...
و من در گرداب خاطراتم به تو فهماندم
که سخنت پوچ است...
مرگ تو با رفتن من فرا نمی رسد
و این چه زیباست!
و اکنون دیر زمانی است که من رفته ام...
گویا هرگز نیامده بودم....
باز چون همیشه خورشید طلایی رنگ طلوع می کند
و شبان گاهان ماه نقره فام رخ می کشد در آسمان خیا لت...
اما دیگر سلامی نیست...