کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

دوستت دارم همین .




مــــے گــُــویـَـنــد ســـــآدِه ام،،

مـــے گـُــویــَـنـــد تــُــومَــــرا بآ

یــِک جُمـــــلـــﮧ

یـِــک لَبـــــخـنـــد،،،

بـِـــﮧ بــازےمیـــــگیــــرے ... ... ...

مــــــے گـُــــوینــــد تـَــرفنــد هـــآیت، شِـــیطنـــتهــــآیت

و دروغ هآیـــت را نمــــے فَهمَــــم ... !!

مــــــے گویند ســــآده ام

اما تــــُـوایــטּرا باوَر نَکـُـטּ

مـــَـــــטּ فـــــقــــــط دوســـتـــَــت دارم،

هَمیـــــــــטּ!!!!

دیگه حس و حال عاشقی ندارم

دیگه حس و حال عاشقی ندارم توی قلب هیچ کسی جایی ندارم


با همه قهرمو هیچ کاری ندارم من دیوونه دیگه نایی ندارم


من دیوونه رو از دست خودم دور کنین


من افسرده رو به عاشقی مجبور کنین


درد تنهایی برام یه عادته ته خوشحالی من یه ساعته


شدی یه تیکه سنگ دلت نمیشه تنگ کوهتو ول نکنی


اگه یه روز گرفت دلت برای من دلتو ول نکنی


شدی یه تیکه سنگ دلت نمیشه تنگ کوهتو ول نکنی


اگه یه روز گرفت دلت برای من دلتو ول نکنی


بذار بگن بهم که اون دیوونه بود ازت فقط برای من یه دونه بود


اون الان دست خدا امانته زندگی بی اون برام حماقته


شدی یه تیکه سنگ دلت نمیشه تنگ کوهتو ول نکنی


اگه یه روز گرفت دلت برای من دلتو ول نکنی


شدی یه تیکه سنگ دلت نمیشه تنگ کوهتو ول نکنی


اگه یه روز گرفت دلت برای من دلتو ول نکنی


شدی یه تیکه سنگ دلت نمیشه تنگ

بیا دوری کنیم از هم

بیا دوری کنیم از هم
بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو
بیا از من تو رد شو .. رد شو
ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست
تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم
هچ دردی در این حد نیست
من از این زندگی خسته ام
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد …

جهان ، آلوده خواب است.

جهان ، آلوده خواب است. 
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، 
هر بانگ چنان که من 
به روی خویش در این خلوت 
که نقش دلپذیرش نیست 
و دیوارش فرو می خواندم در گوش: 
میان این همه انگار 
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! 
شب از وحشت گرانبار است. 
جهان آلوده خواب است 
و من در وهم خود بیدار: 
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیس 
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! 
شب از وحشت گرانبار است. 
جهان آلوده خواب است 
و من در وهم خود بیدار: 
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست 
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟ 

"سهراب سپهری"

یاد بود

سلام

سیامک هستم مثلا مدیر این وبلاگ

بعد از چند وقت یهو یادم افتاد وبلاگی بود 

که من هر از گاهی پیامی توش مینوشتم و دوستای مهربون و با مرام برام نظر میذاشتن 

این شد که با کلی کلانجار رفتن دنبال اسم و نام کاربری و ایمیل اولیه گشتم 

تا بتونم یه بار دیگه برای خاطره بازی هم که شده یه سری به این وبلاگ بزنم

بعد اینکه ایمیلش یادم اومد دنبال نام کاربری و رمزش گشتم و بلاخره پیدا کردم

تا بگم سلام 

سلام دوستای خوب 

امیدو ارم همتون خوب و خوش باشید و خوشوقت و خوشبخت

امیدوارم همگی خوب باشید

و منو فراموش نکرده باشید

بازم عرض ادب


با غبان

خدایا چه کسی باغبان است

در این باغ ِ همیشه خزان

و چه کسی کامران است

میان این همه پیر و جوان

چیست این بازار در ظلمت خود نهان

که در آن تنها پول می‌درخشد

بی‌آنکه دیده شود

چه چیزی فروخته می‌شود

چه کسی آن را می‌خرد

حسرت

آوازی بر زبانم پژمرد


شوقی در نگاه ام


و خنده ای بر لبانم


دستهایم را


به سمت شادی ها دراز کردم


اما دور گردن حسرت و انده پیچیدند


چه کسی ستاره ها را چیده است ؟

حسرت درناها


پرپرواز ندارم، اما
دلی دارم در حسرت درناها، آه
این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند !

دوباره راه می افتم


دوباره راه می افتم
عشق،
مرا از تمام سربالایی های نیامدنت بالا می برد !
من این پیچ و خم های به تو نرسیدن را هم
دوست دارم . . .

پرنده

پرنده ....

چه غریبانه رفت

آن پرنده کوچک

وقتی از صدای گریه ام

خسته شد ! ! !

((او حق داشت

من خنده را از یاد برده بودم )) 

................................................... 

من بعد از تو

آدم عجیبی شده ام...

 

آرزو

آرزو ....

آرزوی قشنگی ست...

داشتن ردپای تو کنار ردپای من...

بر دشت سپید پوشیده شده از برف...

تو هم آرزو کن...

صیاد

خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش ...

چنان خرسند که پندارند آزادش ...

نمیگویم فراموشش مکن ...

 گاهی بیاد آور ...

اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش

او دیر کرده است


آیـینـه پرسـیــد که چـرا دیــر کرده است         نکند دل دیگری او را سیر کرده است 

خندیدم و گفتم او فقط اسیر مـن است          تنـها دقـایقی چند تأخیـر کـرده است

گفتــــم امـــروز هـــوا ســـرد بوده است         شـاید موعد قــرار تغییـر کـــرده است 

خنـدیــد بــه ســادگیـــم آیـیـنـه و گفـت          احساس پاک تو را زنجیـر کرده است 

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی          گفت خوابـی سال‌ها دیــر کرده است 

در آیـیـنـه به خـود نـگاه مـی‌کنــم ـ آه !         عشـق تو عجیب مــرا پیـر کرده است 

راست گفـت آیـیـنـه کـه منتظـــر نباش          او بـــرای همیـــشه دیـــر کـرده است

یک

گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود

گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد

گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود

گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند

مراقب بعضی یک ها باشیم

در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .

عشق

به بازار سیاه رفتم ،

برای خرید عشق ،

اما

در ابتدای ورودم رو کاغذی خواندم ،

در غرقه ی هوس بازان ،

عشق را به حراج گذاشته اند ،

به قیمت نابودی پاکبازان !!!!

خالی

گفتم دوستت دارم...

نگاهی به من کرد و گفت : چند تا ؟

دستام رو بالا آوردم

و تمام انگشتهای دستمو نشونش دادم ،

اما اون به کف دستام نگاه می کرد که خالی بود

 

نترس


این بار تو بگو ،

دوستت دارم ،

نترس ،

من آسمان را گرفته ام ،

که به زمین نیاید

تنها


دیر گاهیست که تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است

بازهم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه ز من بی خبر است

که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید

تا نبینم که چه تنها شده ام....


شاد

نگاه ساکت مردم به روی صورتم دزدانه می افتد ...

همه گویند ....

عجب شاد است 

عجب خندان

دل مردم چه می داند ....

که من دنیایی  از دردم ...

تاوان

تاوان حرفهایی 

که نگفتم 

تارهای سپیدیست 

لابه لای موهایم

وفا

آهای مرغ عشق 

فخر نفروش ....

معشوق تو عم به لطف قفس است 

که وفادار مونده ...

سنگ

وقتی که 
سنگ نباشد
نسل کلاغ ها بی شمار می شود
و
هیچ شبی از ما نمی هراسد
وقتی که صدایی نباشد 
باران به کدام شیشه
به کجای دل
پا بگذارد
وقتی که پنجره ای نباشد
چشم ها به چه دردی می خورند.

بشنو التماسمو

¬        دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماس رو

سیل روزگار


لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند

ساز حبیب

صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب

چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب

به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر

چو در ولایت غربت دو همزبان غریب

روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز

که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب

صفای باغچه قلهک است و از توچال

نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب

به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ

ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب

دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران

به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب

چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی

روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب

مگر فروشده از بارگاه یزدانند

که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب

صفای مجلس انس است شهریارا باش

که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب