کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

کلبه عشاق

آدما رسمشونه پایبند دلدار نمیشن،خوب گرفتار میکنن،آدما رسمشونه شاخه به شاخه میپرن،دل رو بیمار میکنن اما پرستار نمیشن.

هرگز

تا قیامت هـــــــــــــــــم بدویم
به هم نمی رسیم
 مــــــــن و تـــــــو
دو کـــــــــوپه از یک قطــاریم

 

روی دست روزگار


گاهی حس میکنم روی دست روزگار مانده ام
خسته اش کرده ام ...
خودش هم نمی دانـــــــــد با من چــــــه کند ...

اشتباه من


اشتباه من این بود هر جا رنجیدم لبخند زدم !!!فکر کردند درد ندارم  ضربه ها را محکم تر زدند .
 

ویران

اگر او برای تو ساخته شــده ، من برای تو ویـــــــــــــــران شده ام!!

قسمت هم


وقتی تمام راه را آمدم
وقتی تا تو هیچ نمانده بود
چقدر دیر یادش آمد خدا
که ما قسمت هم نبودیم!!! 

فیلم


برو دیگر همه جایی ... دیدنی بود دلم ؟
 
دست بردار برووو  جا نمانی یک هو
 
 فیلم ما اکران شد برو با
 
 یارجدید
 
قصه عشق بساز...

رویایی می خواهم


رویایی می خواهم که مال من باشد اما دیگر حتی رویاها هم رنگ کابوس به خود گرفته اند
 
 به کدامین بهانه دلخوش کنم این روح بی  تابم را وقتی تو نباشی وقتی که چشمانم تا ابد
 
تو را دیگر نخواهد دید چگونه بخندم چگونه شاد باشم خدایا
 
 باز دلگیرم
مرا ببر ببر به هر انجا که تو میخواهی
 
این تن سرد بی روحم مال تو برای تو بردار و ببر این افتخارت بود این اقتدارت بود که مرا درس عبرت کنی
 برای غیر ؟ کارت خوب بود افرین این هم لوح تقدیرت راستی گفتم تقدیر ! تو که نویسنده خوبی بودی
 پس چرا تقدیر ما اینگونه شد هر چه ما میخاستیم وارونه شد ؟ ای خدا ریخته شد جوهرت را گویم روی
پیشانی من ؟کار از پاک کن گذشت باید از من هم گذشت بی جهت نیست  که دور افتاده ام ..

تاوان

بر دوش دلم بار غمت سنگین است
 
دور از تو همیشه قلب من غمگین است
 
آن شب که دلت شکست یادت باشد
 
تاوان شکستن دل من این است!

...


هر کس را به انداره ای در دلت داغ کن
که لازم است..
انگور را هم
که زیاد بجوشانی نجس میشود…

تـفأل



دست هایم
این روزها بوی حافظ می دهند
تـفأل که می زنم
کنعـانم
بدجـور
یوسفش را می خواهد ...

فریادهای بی صدا


گریه ام گاه به خنده ، گاه به اشک ، گاه به ناله های رشک ، گاه به آواز شقایق بند است
خنده ام را با همه ی هق هق ناله های شب سر می کشم
آوازم را جز برای بودن و بودنم را جز برای سرودن در طلب حرف رها نمی کنم
حرفهایم بند است
پاهایم مثل یک عقربه ی ساعت کوکی بند است
ناله هایم حرف مبهم لبهای شماست
آوازم نور و سخنم نرم تر از شاخه گلیست که برای بودن در طلب خار است
من برای گفتن ، هدفی می خواهم
من از پنجره ی باز بزرگ بندر ، سایه ای می خواهم
من اگر با همه ی تنهایی در طلب ساعتم
فکر ِ فَندِ پایِ ساعت کوکی  ِخانه ی دوستم که در آن حرف به اسیری می رود
از همه مینالم ، تا که آوازم
جز به گوش مردی یا به گوش شهری
که در آن پنجره ها جای همه مینالند ، نرسد
از تمام دنیا ، لحظه ای می خواهم
از تمام رویا ، من دلی می خواهم
که به آن آوازها ،
که به آن فریادها ،
تهمت زشت بلندی نزند ...

باد

خوش به حال باد

گونه هایت را لمس می کند

و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!

کاش مرا باد می آفریدند

تو را برگ درختی خلق می کردند؛

عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!

 

در هم می پیچند و عاشق تر می شوند ...

کوچه ای دیگر




با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،
و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد.
عاقبت هم رفتی،
و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی، ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگزنتوانم، نتوانم»

***
روزها طی شد و رفت.
تو که رفتی منِ دلخسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب،
باز عاشق ماندم
همهْ فکرمْ، همهْ ذکرمْ،
آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم،
وصل و دیدار تو بود.
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد.

***
ماه‌ها هم طی شد.
بارها قصه آن، کوچهْ مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید،
سست و بی‌بنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت

***
راستی محرم دل،
کوچه ی خاطره‌های تو و من، یادت هست؟!
کوچه‌ای مثل همان، کوچهْ مهتاب مشیری
کوچه ی مهر و صفا، کوچه ی پنجره‌ها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خنده‌ها می‌کردیم، قصه‌ها می‌گفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی،
در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز

***
در خیالم، با خودم می‌گفتم : کوچهْ مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود.
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بی‌پایان، بی‌عطوفت، بی مهر
و در این قصه ی تلخ، باز من ماندم و من

***
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل،
دلِ تنها،
دلِ مرده،
شبْ شبی،
روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته
 زیر لب می‌خوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»

حقیقت


زمان آدم ها را عوض نمیکند


زمان حقیقت آدم ها را آشکار میکند...

نوازش

دور نرو


بیا کنار دلم


من غیر از اینها که


مینویسم!


نوازش هم بلدم!..

هرچه باداباد!

مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است !
من خلاف جهت آب شنا کردن را ، مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را میکشم در این باد ...
هرچه باداباد!

« سهراب سپهری »

قاب دلتنگی

قابِ دلتنگیِ من

قطعه ای از رخِ زیبایِ تو را کم دارد

حیف غیرت دارم ...

خوش ندارم عکاس

نسخه ای از رخِ معشوقه یِ من بردارد

حال


حال آدم خراب پرسیدن ندارد

اما . . . !

دستانش گرفتن دارد

خواب دیده ام

می دانم تا پلک به هم بزنم
می آیی ؛ با انار و آینه دردست هایت !!
.
به قول ِ فروغ :
” من خواب دیده ام ”
.

پول


درسته پول خوشبختی نمیاره..

ولی

گریه کردن تو یه مرسدس بنز خیلی آسونتر از گریه کردن

روی یک دوچرخه ست..

شهرت

و مرا

آنقدر آزردی ..

که خودم کوچ کنم از شهرت ..

بکنم دل ز دل چون سنگت ..

تو خیالت راحت ..

می روم از قلبت ..

میشوم دورترین خاطره در شب هایت

تو به من می خندی ..

و به خود می گویی:

باز می آید و می سوزد از این عشق

ولی ..

بر نمی گردم نه!

می روم آنجایی

که دلی بهر دلی تب دارد ..

عشق زیباست و حرمت دارد ..

تو بمان ..

دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت

سرد و بی روح شده است ..

سخت بیمار شده است ..

تو بمان در شهرت..

پدر

دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ما باید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند
برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران پدران پدرانمان را
ما باید دوست بداریم


حسین پناهی

بمان

سنگ بودن میخواهد رفتن..

وقتی به کفشهایت زل زده ام...

...

هرچه مراعات کردیم..

کمتر رعایت شدیم....

وقتی نیستی

" واقـعــا
وقــتـی کـه تـو نــیـسـتـی
مـــن نــمـی دانـم بــرای گُـم و گـور شــدن
بــه کـدام جــانـب ِ جـهـان بــگـریـزم ... ! "